روز اسبریزی بیژننجدی
من را یاد قنطورس موجود افسانهای میاندازد که نیمی از آن اسب و نیم
دیگرش انسان است با این تفاوت که ما در بخشهای ابتدایی این داستان احساس
اسب بودن میکنیم،بعد در میانه آن یک صدای مداخلهگر به عنوان راوی وارد
میشود و احساس اسب بودن را تعدیل میکند.آیا نویسنده در تلاش بوده که
عنوان را بدینگونه به ما اثبات بکند:"روز اسبریزی"که در ابتدا اسب میشوید
و بعد این ویژگی را کمکم از دست میدهید تا دوباره به شکل کنونیتان یعنی
"انسان" در بیایید؟چیزی شبیه تعبیر "روز پشم ریزی"؟!یا احساسی که ما را
وادار بکند در"اسب بودن" خودمان اندیشه بکنیم؟اگر اینگونه است چه نیازی به
تغییر زاویه دید از اسب به راوی بود؟مگر اسبها هم این داستان را
میخوانند؟!یا قصد داشته ما را مثل یک آونگ میان انسان بودن و اسب بودن
قرار بدهد؟پس چرا از همان ابتدا این روند را پیش نمیگیرد و در میانه
داستان به ما گوشزد میکند که هم اسب باشیم هم انسان؟چه دلیلی برای تفهمیم
چنین نگاهی وجود دارد؟چرا در انتهای داستان ما را میان اسب بودن و انسان
بودن رها میکند؟این سوالات با خواندن روایت برایم پیش میآید.حال اگر به
مثابه سایر منتقدان زاویه دیدمان را گسترش بدهیم و از این تصویر
اسب/انسان،فاصله بگیریم نگاه محمد جواد صابری را میبینیم که این اثر را
"فریادانسانهایازخودبیگانه" میداند:"....داستانی است که سخت با مفهوم
ازخودبیگانگی و تعاریف متعدد عینی و ذهنی آن رابطه برقرار میکند. نخست
باید پیش فرضی ارایه شود که در آن عینی و ذهنی بودن واشکافی گردد چرا که
عینیت و ذهنیت بسته به فرد متفکر از اینجا تا آنجا تفاوت میکند. مثلا در
مورد همین ازخودبیگانگی برای فرد کارگر بیگانگی با طبیعت خویش کمتر عینی
است تا بیگانگی با محصول کار خویش...توضیح آنکه مسخ مرحله بالاتر
«ازخودبیگانگی» است.مسخ یعنی اینکه انسان از حقیقت خویش دور شود و خود
فراموش کند که از حقیقت خویش دور شده است، یعنی اینکه ازخودبیگانگی برایش
نهادینه شده،او را مسخ کرده باشد..."[1]
در
ادامه گریزی میزند به اندیشههای هگل و مارکس:"...شاید آن چیزی که مارکس
در نظریات خود به آن آگاهی طبقاتی میگوید چیزی باشد که آگاهی اسب،از اسب
گاری بودن و به یادآوردن گذشته، آن را در داستان «روز اسبریزی » تبیین
میکند....".
دوست داشتم پیشتر برای نوشتن در مورد این داستان دست به
قلم بشوم اما حجم مقالات نوشته شده بدر خصوص این داستان که آن را در کنار
"شب سهراب کشان"( اثر دیگری از همین نویسنده)،اثری شالودهشکنانه چه به
لحاظ فرم و محتوا میدانستند،مانع شد.از تکنیکهایه کار رفته و امتیاز
مثبت انتخاب زاویه دید در آن و استفاده از تعابیر ملموس برای تشریح احساسات
اسب،که بگذریم داستان "روزاسبریزی" عنصر باورپذیری را کم دارد.اگر فایده
این داستان همان طور که محمد جواد صابری بیان میکند"فریاد انسانهای
ازخودبیگانه" است بایستی به گونهای باشد که مخاطب بتواند با آن
همذاتپنداری بکند و این همذاتپنداری تا انتهای داستان تداوم داشته باشد
تاآنچه که مقصود است،حاصل بشود.تغییر زاویه دید به عقیده نگارنده بایستی آن
چنان هنرمندانه رخ بدهد که تغییر فضا احساس بشود نه آنکه فریاد زده بشود
که:حالا دیگر آدم هستی!چه ضرورتی ایجاب میکند که حتما راوی تا این اندازه
در نگاه مخاطب باشد؟همانطور که در سطرهای ابتدایی اشاره کردم و در مقاله
جناب صابری هم میخوانیم:"باید این فرض را پذیرفت که اولا تمام داستانها
برای انسانها نوشته میشوند...".(جناب صابری مگر می شود این فرض را
نپذیرفت؟!).وقتی داستانی برای انسانها نوشته میشود چه نیازی است که مدام
به آن ها یادآوری بکنیم که تو انسان هستی و اسب نیستی؟این احساس
ازخودبیگانگی به واسطه افعال انسانی که برای کاراکتر اسب به کار
رفتهبود،هم میتوانست القا بشود.همانطور که از اکثر مخاطبان این گزاره
شنیده می شود که "من واقعا احساس اسب بودن میکردم"
قنطورس جناب نجدی با
تمام حسن هایی که دارد و نمیتوان منکرش شد،راویای را بر زین خود سوار
کرده که جلوی آزادیاش را میگیرد و مانع باورپذیریاش میشود.