شهر جنوبی من یک شهر مرزی نیست،اما یک شهر جنگی هست!دبیرستانی بودم که در عراق جنگ شد.یک روز از مدرسه کشیدنمان بیرون و به دست هرکداممان یک اسلحه دادند،شهر را خالی کردند و همه مان را در جای جای شهر مثل یک درخت کاشتند.صد دختر و پسر نوجوان را تصور کنید با اسلحه هایی که از قد و قامت خودشان بزرگتر بود،در میدان ها و بلوارهای یک شهر خالی که زیر چشم چرانی خورشید و رهگذران به یک اندازه آب می شدند.
هر وقت بوی جنگ می آمد،آماده باش می دادند برای آموزش های نظامی.یک شب همه مان را گذاشته بودند توی یک سالن خیلی بزرگ با پتوهای سربازی.دو تا پتو را می انداختند سمتمان و می گفتند:اولی بالش است و دومی پتو.
صد دختر را تصور کنید که یک روز خسته از دویدن را با پرتاب مقنعه ها و مانتوهای توسیشان به یک طرف،تمام می کردند و موهای بلند و لباس های رنگارنگ و دخترانه و پر از زندگیشان شروع می شد.تا صبح را می گفتند و می خواندند و می رقصیدند.جک تعریف می کردند و توی سر و کله هم می زدند.ما از جنگ فقط عکس های قاب گرفته عمو ها و دایی ها و پدر بزرگ هایمان را بر دیوار خانه هایمان به خاطر داشتیم و یک قبرستان بزرگ در انتهای شهر که برای اینکه تمام جنازه ها در آن جا بشود،عکس ها و باغچه های کنار قبرها را فاکتور گرفته بودند.گفتم که شهر ما یک شهر مرزی نیست اما یک شهر جنگی هست.وضعیت سفید در عراق اسلحه ها را از دست ما می گرفت و ما را از پشت سنگرهای شهری به پشت نیمکت های مدرسه مان برمی گرداند.
در این میدان رزم نماهای اجباری،دخترها و پسرها گاهی دلشان را جا می گذاشتند و بر می گشتند؛ثریا و محمود هم همان جا اسیر هم شدند.
آدمی که دوستش داشتم اسم شهر جنگی من را گذاشته بود:"خراب شده"،می گفت:"از آن خراب شده بیا بیرون!خودت را خلاص کن!".
هربار که موشکی در خاورمیانه فرود می آمد،خانه آرزوهایمان(آخر آرزوهای ما به کاخ نمی رسد)خراب می شد.قیمت خانه ها تنزل پیدا می کرد،مردم به مهاجرت فکر می کردند.مغازه ها تعطیل می شد.توپ های چهل تکه بازی های سر ظهر، گوشه حیاط ها خاک می خورد.آسمان شهر صاف نبود،خط های موازی سوخت موشک ها و هواپیماهای جنگی روی تنش خط می انداخت،خط های موازی که هیچ ربطی به عشق،رسیدن و نرسیدنش نداشتند!
عراق جهنم شده بود و شعله هایش تا دروازه شهرهای ما رسیده بود.عراق غم خانه شده بود و آوای حزینش پرچم های سیاه را جلوی خانه های مردم شهر بالا می برد...بوی خون مردگی می داد:خیابان ها،مدرسه ها و تلویزیون...
جهان شبیه کوچه تنگی شده بود که هر لحظه دیوارهایش به هم نزدیک تر می شد.اینکه شب سال نو بود یا ولنتاین در شب های پر از اضطراب آن وقت ها شبیه یک شوخی تلخ بود.
دلت می خواست همه چیز دروغ آوریل باشد.دلت می خواست جنگ ریشه داشته باشد،مثل قهرمان های هزارو یک شب،مثل پهلوان های شاهنامه از خوان ها بگذری به ریشه اش برسی و با تبری ریشه زهرآلود و متعفنش را بخشکانی.
جنگ چون ماری خزیده بود،از مرزها گذشته بود و مثل باتلاقی زندگی را می بلعید.
یادم نمی آید چه وقت صلح شد!اصلا شد؟!
فقط یادم هست که یک روز صبح در خانه را محکم می زدند.جلوی در زن زیبایی ایستاده بود با لباس های مندرس که دست هایش با زبانی سوری تکه ای نان طلب می کرد...