روی خط استوا

روی خط استوا
طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب با موضوع «برداشت و نگاه» ثبت شده است

 کتاب خداحافظ گری کوپر رومن گاری رو می خونم.تا اینجایی که از ۲۸۶صفحه ۱۰۰صفحه دیگه اش مونده به نظرم داستان متوسطی اومد و حتی گاهی ضعیف!حرف هایی که نویسنده داره می زنه برام تکراری.دست کم این حرف ها رو توی ده تا رمان دیگه هم خوندم.نمی دونم چرا بعضی نویسنده  ها فکر می کنن می تونن با بعضی جمله ها مسحورت بکنن،مسخره است!این روزها پیدا کردن یه رمان خوب کار سختیه.به نظرم هانریش بل از رومن گاری خیلی بهتر می نویسه.اینقدر سعی نمی کنه تریپ های مختص فیلم های هالیوودی برات برداره که به نظر برسه بی اعتنا است ولی انگار داره خطابه ای در مرگ دریفوس می ده!گفت و گو های شخصیت هاش می تونه برای بعضی ها جالب و شگفت انگیز باشه ولی برای من نه!آخرین باری که شگفت زده شدم سال ها پیش موقع شنیدن دیالوگ ویل هانتینگ خوب بود وقتی که رو به روی مامور اطلاعاتی نشسته بود و در مورد دلایلش برای قبول نکردن پیشنهاد کار تو سازمان اطلاعاتی آمریکا حرف می زد.اینکه فیلم بعد از خداحافظ گری کوپر بوده یا قبلش اهمیتی نداره وقتی پیامشون مشترک بوده و تو هر کدوم رو زودتر میدیدی یا می خوندی،دیدن و خوندن اون یکی برات کسالت آور می شد!از اینها گذشته پرحرفی نویسنده سرت رو درد میاره از این شاخه به اون شاخه پریدنش.اطاله کلامش و بعد هم رضایت دادن به هیچی!خب اگر هیچ انگاری اصلا از اساس چرا دست به قلم شدی؟!من هیچ وقت این هیچ انگارهای دغدغه دار رو نفهمیدم!"لنی"شخصیت اصلی خیلی دروغگو و بی شباهت به خود نویسنده نیست.اگر رومن گاری رو بشناسید می دونید از چی حرف می زنم.بعضی ها برای همین دروغ گویی اش دوستش دارن اما از نظر من اینم ویژگی خاصی نیست!الان شبیه لنی زیاد دیده میشه که کاملا بی دلیل دروغ می گن.حتی اصل "آزادی از قید تعلقش"هیچ حسی رو در من برنمی انگیزه!فقط از طنزی که توی داستان هست خوشم میاد و...

امیدوارم این صد صفحه باقی مونده حرف خاصی برای گفتن داشته باشه،تنها در این صورت که این یادداشت رو ویرایش می کنم!

اضافه شد:خب بالاخره کتاب تموم شد!به جرات می تونم بگم خوندن صد صفحه آخر حس بهتری داشت و اینقدر نوشته سردرگم و کلافه نبود،حوادث پی در پی اتفاق افتاد و نویسنده خیلی خوب  داستان رو به پایان رسوند.چند تا جمله فوق العاده هم داشت که به خوندن کتاب می ارزید!در واقع در صفحات آخر می شد دید که نویسنده از فضای بی معنایی و بی تکلیفی عبور کرده و به واقعیت تن داده،اگر چه باز هم هدفی برای شخصیت داستان تعریف نشده بود،اما پذیرش واقعیت خودش یه گام رو به جلو بود.

+آخه آدم که نمی تونه توی یه ترومپت زندگی کنه جس می فهمی.

+اون جا،می دونی؟آنجا،دور،دور،شاید یه جایی،یه دور جدی،یه چیز خاطر جمع باشه.باید یه جایی توی این دنیا"دور حسابی "پیدا بشه.

+اونایی رو که می ذارن و می رن دوست ندارم.اینه که اول خودم می گذارم می رم.این جوری خاطر جمع تره

+لنی خود را تسلیم کرد.دیگر از اصول اخلاقیش خسته شده بود.آدم که تمام زندگیش نمی تونه زندگی کنه.بعضی وقت ها هم باید کوتاه بیاد.خوب او را دوست داشت.اینها چیزهایی است که حتی برای بهترین آدم ها هم ممکنه پیش بیاد.بعضی ها هستند که روی خط کشی عابر پیاده می رن زیر ماشین

+آزاد؟آره جون خودت!اصلا نمی دونه چی می گه.یک دفعه می گه عشق،بعد پشت سرش می گه آزادی.این دو تا که با هم جور درنمیان

+می گویی شرافت؟آدم نمی تواند نه برای خودش شرافتمند باشد نه برای دیگران.تو خودت گفتی که جز عوض کردن حریف بی شرف کاری نمی شود کرد.

+جس میلیون ها و میلیاردها آدم توی این دنیا هست که همه شون می تونن بی تو زندگی کنن.اما آخه چرا من نمی تونم.این درد رو کجا ببرم؟من نمی تونم بی تو زندگی کنم.کاری که هر کسی می تونه بکنه،کاری که از یه بچه پنج ساله هم برمی آد.از لنی برنمی آد.

 

+وقتی آدم به یک گروه بیست میلیونی تعلق دارد معنیش این است که هنوز کسی است.ولی وقتی کار به دویست میلیون رسید دیگر هیچ معنایی ندارد.فقط تفاله است.آن وقت فقط اکثریت باقی می ماند و پلیس.دموکراسی باید اکثریت ها را ملغی کند.من کاری با سیاست ندارم ولی طرفدار دموکراسیم.دموکراسی یعنی اقلیت ها.سیاه ها،مکزیکی ها،پورتوریکوییها،هر چی دلت بخواد،غیر از اکثریت.اکثریت که به وجود اومد دیگه دموکراسی نیست.فقط اکثریت می مونه.اون وقت ها تو آمریکا جز اقلیت هیچ چیز نبود.این بود که هیچ وقت به سرشان نمی زد برن ویتنام.همون تاسیس این مملکت هم کار اقلیت بود.اقلیت ساختش،بعد اکثریت تصاحبش کرد.اگر کسی از من بپرسه:"لنی،عقیده سیاسی تو چیه؟"می گم عقیده سیاسی من اقلیته.درست مثل خودم.خودم هم اقلیتم.کوچکترین اقلیت.اقلیت هم باقی می مونم.حتی اگر لازم باشه برم نوک قله شایدگ و اونجا یخ بزنم.

  • صبا ...


یونگ در گفتار"کندوکاو در ناخودآگاه" بیان داشته است:"آنکه وجود ناخودآگاه را انکار می‌کند در حقیقت بر این باور است که امروزه روان به طور کامل شناخته شده است.اما این باور همان قدر اشتباه است که شناخت کامل دنیای برون.روان ما بخشی از طبیعت است و رازهای ناگشوده‌اش آن چنان بی‌شمار که نه قادریم روان را تعریف بکنیم و نه طبیعت را [...] نزد مردمی که خود‌آگاهی‌شان هنوز به مرحله‌ی تکاملی خود آگاهی ما نرسیده است"روح" (یا روان)یگانه احساس نمی‌شود.بسیاری از انسان‌های بدوی بر این باورند که انسان افزون بر روح خودش دارای "روح بزرگ بیشه‌یی" یا "روح جنگلی" نیز هست که در درون یک حیوان وحشی یا یک درخت حلول کرده است و با وی گونه‌ای همسانی درونی دارد.این همان چیزی است که "له وی برول"نژادشناس فرانسوی"اشتراک عرفانی" نامیده است[...]این در روانشناسی یک پدیده پذیرفته شده است که فردی بتواند با فرد یا برون ذهن دیگر همسانی ناخودآگاه داشته باشد.پاره ای قبایل می‌پندارند که انسان چند روح دارد.چنین احساسی در افراد بدوی نمایانگر آن است که هر انسانی از چندین بخش متمایز و در عین حال پیوسته بر یکدیگر تشکیل شده است.این بدان معناست که روان فرد بسیار دور تر از یگانه شدن کامل است..."
"آتما" که در زبان برهمنی به معنای "روح جهان" است،سگ آلمانی با اصل و نسبی است که همخانه مرد تنهایی شده  که روزگاری صدها تن را به عدلیه می‌کشانده و محاکمه می‌کرده،حالا خود توسط سگی به محاکمه کشیده می‌شود تا روانش زخم بردارد،شکافته شود و هر آنچه بر ضمیرش نقش ناخوشی زده است، آشکار گردد..زخم‌هایی که قادرند روح را  بخراشند و زهر آب آن ستم‌ها که بر خویشتن روا داشته  را آشکار کند:"تو منجلاب حیاتی/تمام گنداب‌ها/درون تو راه دارد..."اما آیا آتما نخستین حیوانی است که او را متاثر ساخته؟او پیشترها نیز از یک گربه نگهداری می‌کرده که مرگش نخستین رنگی بود از مرگ که بر روح او نقش زده.زیبایی آهویی که با چشم‌هایش می‌خندیده و سنگ پشتی که چونان فیلسوفان مشایی در باغ قدم می‌زده و هر گلی را که از آن بهتر نبود با داس دندان‌هایش درو می‌کرده،نشان دهنده آن است که مرد تنهای قصه ما هر آن چه در خویشتن هست را در حیوانات خانگیش می‌دیده؛اما چرا آتما او را بیش از سایر حیوانات خانگی‌اش به چالش کشانده؟به این خاطر است که "آتما" |روح جهان|، پهنای بیشتری برای کند و کاو در ذهن و قلب او دارد تا حلاجی کند صفحات ناخوانده زندگیش را.در این میانه گونه‌ای سیر عرفانی رخ می‌دهد و منجر به شهود می‌گردد.آتمایی که او را برهنه می‌بیند،عاری از هرگونه نقاب و پوسته‌ای؛با سکوتش او را به محکمه می‌کشاند.سگی که بایستی مطیعش باشد و پاسخ‌گوی تمام رنج‌هایی که کشیده است،آنجایی تصمیم به کشتنش می‌گیرد که"می‌خواستم هر بدی که از مردم دیده‌ام،او جبران بکند...او نباید زنده بماند،زندگی او به هیچ دردی نمی‌خورد".                                                                                                        "آتما سگ من" روح جهانی است که به ما وفادار است،سکوت و نگاهش تلنگری است بر روح.زخم‌هایش آشناست،چرا که در به وجود آوردنشان دستی داریم.با اصل و نسب است و خدمات بزرگی را ارائه داده با این وجود در نهایت این آدمی است که اسلحه‌اش را به طرفش می‌گیرد تا از تماشای بدکرداری‌های خویشتن رهایی یابد؛در حالی که جهانی که احاطه‌مان کرده دنیای بلورینی است که اگر به طرفش سنگی بیندازیم نخستین چیزی که می‌شکند،دنیای خود ماست.چه شایسته گفت شوپنهاور:"جهان تصور من است"

  • انسان و سمبول‌هایش نوشته دکتر کارل گوستاویونگ
  • صبا ...


سیزده دقیقه علیرضا محمودی ایرانمهر،از همان ابتدا یک نشانه با خود دارد.عنوانی که مخاطب را به تامل وامی‌دارد و درصدد کشف چرایی آن بر‌می‌آید.در باور عامه سیزده عدد منحوس و شومی است،در ورق تاروت کارت 13،کارت مرگ است که در عین حال نشان دهنده تولد دوباره و نو شدن نیز هست،در واقع  این عدد یک نوشدن و زایش دوباره را تداعی می‌کند.می‌دانیم که سیستم شمارش در برخی از نقاط دنیای باستان دوازده‌تایی بوده،بنابراین عدد سیزده می‌تواند مفهوم پایان یک دوره و شروع دوره جدید را تداعی بکند.اما آیا میان این نشانه با محتوای داستان "سیزده دقیقه " ارتباطی وجود دارد؟آیا نویسنده قصدش ساختن نشانه‌ای برای برهه‌ای از زندگی آدمی است؟قصد داشته تنگنای عاطفی یا بحران روحی را به واسطه این نشانه به نمایش بگذارد؟به نظر می‌رسد این برداشت چندان هم دور از واقعیت نباشد چرا که در مصاحبه‌های این نویسنده جوان با این جملات مواجه می‌شویم که:"...مخاطب باید قصه را کاملا بفهمد و ذهنش به بافت نشانه شناسی متن نفوذ بکند.../...این‌هایی که گفتید استعاره و نماد نیستند که بخواهند به یک چیز خاص یا مفهومی اشاره داشته باشند.این ها نشانه هستند و من دلم نمی‌خواست توضیحی برای آن در داستان(اشاره به داستان ابر صورتی از همین نویسنده) وجود داشته باشد..."پس به نظر می‌رسد ما با یک مفهوم الاستیک مواجه هستیم که با وجود برداشت‌های مختلفی که به ذهن متبادر می کند،بیشتر خواهان آن است که تجربه و احساس بشود تا سمبل و نماد انگاره خاصی باشد."سیزده دقیقه"داستان مردی است که در هنگامه انتظار در ایستگاه قطاری که مبدا و مقصدش مشخص نیست،زندگی عاطفی خود،شکست‌ها و سرخوشی‌هایش را در یک دوره زمانی محدود سیزده دقیقه‌ای مرور می‌کند.اگر ایستگاه قطار را خود زندگی بدانیم و سیزده دقیقه را زمان محدودی برای گذران آن،قصه از سطح یک داستان ساده فراتر می‌رود.دوربین از زاویه دید بالاتری به تماشا می‌نشیند و ما با شخصیتی مواجه می‌شویم که تبلور آدمی است سرگردان در گنگی و ابهام زندگی،غرق در نشانه‌هایی بر جا مانده‌ی پراکنده که هر بار او را به سمت خود می‌کشانند و او در جست و جوی "عشق از دست رفته"،"پارادیز"،یا"رستگاری و سعادت"دست و پا می‌زند و هر بار که بیشتر جلو می‌رود بیشتر به عقب هل داده می‌شود.به راستی او در جست و جوی  چیست؟چرا در ایستگاه انتظار می‌کشد و حتی به دنبال دلیلی برای این انتظار نیست؟پرستو،پریسا،مریم،زن‌هایی که در زندگی او آمده‌اند و رفته‌اند.زن‌هایی که هر کدامشان خاطره‌ای را بر جا گذاشته‌اند و در این میانه پرستو(از خاطر اول بودنش یا از خاطر آنکه او را ناگهانی ترک کرده است)بیش از دو زن دیگر در ذهنش پر رنگ است.اگر بخواهیم کمی ژرف‌تر نگاه بکنیم و برداشت ذوقی داشته باشیم از میان این سه زن تنها نام پرستو است که نام پرنده ای است و با پرواز کردن و دور شدن قرابتی دارد.داستان سیزده دقیقه به ظن من داستان یک عاشقانه پر التهاب نیست بلکه قصه مردی است که به دنبال حقیقت آن چه که نمی‌داند چیست،گمگشته و سرگردان است و در این میانه به نشانه‌ها چنگ می‌اندازد تا به تصویر حقیقی دست یابد،تصویری که شبیه پرستو است و در کوپه قطاری نشسته و از او دور می‌شود.از این وجه،نویسنده عشق را تنها بهانه‌ای قرار داده برای بیان آن چه که سخت بیان می‌شود و چه عنصری بهتر جذاب‌تر و پویاتر از عشق برای رساندن معنای کلافگی آدمی از کنکاش‌های مداوم و نرسیدن‌ها.برفرض که نویسنده داستان هم جلوی نگارنده این نقد حاضر بشود و بگوید:"من سادگی و صراحت را به پنهان شدن پشت بازی‌های زبانی ترجیح می‌دهم و علاقه‌ای به معما ندارم"!.بهرحال در ذهن من تصویری از دقایق شوم سرگشتگی با خوانش این داستان حک شد.

  • صبا ...


گفت یک پسر دارد که یک‌کم عقب‌ماندگی ذهنی دارد و این‌که او سعی کرده به پسرش بفهماند که زلزله چیست تا پسرک بفهمد و نترسد، امّا موفّق نشده است.
پرسیدم: «پسرت می‌دونه که باد چیه؟»
«آره.»
«به‌ش بگو زلزله یک بادی‌یه که از داخل زمین می‌وزه.»

باد زمینی/ریچارد براتیگان

 

انتقام چمن روایتی سینمایی است که کاراکتر‌ها را جلوی دوربین می‌آورد،معرفیشان می‌کند و بعد می‌رود سراغ اصل ماجرا.اولین شخصیت مادربزرگ است که با وجود کهولت سن قاچاق مشروب می‌کند و در تاریخ طوفانی آمریکا برای خودش فانوس دریایی است!طنز از همین جمله اول با توصیف غیر معمول از یک پیرزن،شروع می‌شود.حالا زاویه دوربین مکان رویداد را به شما نشان می‌دهد:"یک خانه سه طبقه که سال‌هاست رنگ چمن را به خود ندیده است و پیش از این‌ها یک درخت گلابی هم داشته،از نرده چوبی که اطراف حیاط خانه هم بوده خبری نیست."شخصیت‌هایی که در ادامه معرفی می‌شوند همه‌گی حول محور همین خانه و درجه اهمیتشان به نسبت ارتباطشان با تصویر تمام نمای یک خانه سه طبقه بدون درخت گلابی،بدون نرده و بدون چمن است!جک مرد ایتالیایی که سی سال است همخانه مادربزرگ است،مسبب تمام این تغییرات است.چگونگی اثر گذاریش با آفرینش تصاویر کمیک و شوخی‌های کلامی به قلم براتیگان،شما را بدون تماشای تصویری بر پرده سیاه سینما به اوج لذت تماشا می‌برد،تنها با قلقلک دادن تخیلتان و خونسردی زیرکانه نویسنده‌اش در هنگامه روایتگریش که از قصه‌ای تلخ لحظه‌های ‌طنز می‌آفریند.
انتقام چمن دارای زیباشناسی‌های کودکانه‌ای است،از آن جهت که راویش معصومانه و ساده آنچه را که رخ داده به گونه ای شرح می‌دهد تا داستان بیش از آنکه یادآور فیلمی در ژانر ترسناک باشد،یادآور انیمیشن‌های کمپانی والت دیزنی بشود.

اما شوخی‌های کلامی گاه رنگ و بوی بومی به خود می‌گیرند و برخواسته از فرهنگ جغرافیای نویسنده و آشنا برای مردمانی که خواننده‌های گراند اپرای قرن بیستم را دیده‌اند و یا می‌دانند دبلیو.سی فلایدز یک هنرپیشه آمریکایی بوده که بین سال‌های 1902 تا 1946 فعالیت می‌کرده یا بیلیبورد تبلیغات آسپرین‌های آمریکایی و تطبیقش با غازهای داستان می‌تواند بخنداندشان.

درمجموع انتقام چمن داستان زیبایی است که مثل سایر آثار براتیگان بدون سرو صدای اضافه و خلق موقعیت‌های پر طمطراق بلکه به مدد سادگی لحن روایتگر و خلق ابعاد کمدی در پیرامون هر موقعیت توانسته فقر ،فساد و جنگ را به نقد بکشد.

  • صبا ...


می‌تواند ویژگی که برای همه ما موجبات نشاط است،برای آن دیگری راهی برای امرار معاش باشد و حتی بار اندوهی را با خود حمل کند و این همان است که پارادوکس داستان "آقای خنده"نوشته هانریش بل را موجب شده."خندیدنی" که دیگر بخشی از رومزه‌گی انسانی را تشکیل نمی‌دهد و قرار نیست نقطه اتصال عاطفی باشد یا شعفی را در کسی برانگیزد،قرار نیست در پاراگرافی از نوشته نویسنده‌اش خلاصه بشود،قصد ندارد شما را به یک تصویر درخشان از زندگی ببرد.خندیدنی که از آنچه که انتظارش می‌رود،تهی است،کالبدی است بی روح  و در عوض باردار قصه‌های دیگری است.عنصر پویایی است که روایت را پیش می برد،چرخ دنده بارش کلمه‌ها در متن ماجرا است.اگر تا پیش از این نمودی بود بر ابراز هیجانات درونی،اینک بالماسکه‌ای از موقعیت‌هایی است که برای همه ما آشناست؛او قادر است مثل یک امپراتور رومی بخندد یا یک بچه مدرسه‌ای حساس‌.می‌تواند با خندیدنش،شما را به قرن هفدهم ببرد یا قرن نوزدهم!ولی با این وجود نه بازیگر است و نه دلقک.قادرید تفاوتش را با آن دو شغل دیگر تشخیص بدهید؟اگر خیر این چیزی است که رنجش می‌دهد.کسی به هویت کار او آگاه نیست؛از چم و خمش چیزی نمی‌داند.کارگر فصلی نیست،استراحت ندارد،حتما وقت‌هایی که غمگین است بیشتر از شغلی که دارد رنج می‌کشد.در عین حال که می‌تواند خندیدن مردمانی از طبقات و صنف‌های مختلف را نشانتان بدهد،خودش از جانب هیچ اتحادیه‌ای حمایت نمی‌شود!گویا او بخش طرد شده‌ای از اجتماع است.تصویری است که قاب شده و از درون نقاشی که به آن خیره مانده‌اید‌،مانند مونالیزایی که این بار به حرف آمده باشد،در مورد سحر آمیز بودن لبخندش با شما حرف می‌زند:"خندة آمریکا در درون سینه‌ام محفوظ است.همینطور خندة آفریقا. خندة سفید، خندة سرخ، خندة زرد"آن قدر خسته است که گویی جای همه ما خندیده است.مطمئنم همه ما یک بار او را دیده‌ایم یا دست کم شنیده‌ایم!وقتی در تاریکی سالن تئاتر صدای خنده‌ای از گوشه‌ای به گوش‌هایمان می‌رسد و تشویقمان می‌کند که به بی‌طعم و مزه بودن نمایش کمدین‌های روی سن بخندیم.حالا او را شناختید؟خوب است حالا لازم است چیز عجیب تری در مورد او به شما بگویم:"گاهی از خودش می‌پرسد که آیا تا به حال خندیده است؟خودش معتقد است که هیچ گاه نخندیده ..."گمان می‌کنم به این خاطر است که فرق است میان گوش کردن و شنیدن،گفتن و فهماندن،خندیدن و خنداندن!

و جمله آخرش:"من به طرق مختلفی می‌توانم بخندم،ولی خنده واقعی خودم را نمی‌شناسم"انگار خنده‌اش میان خنده‌های ما گم شده است.می‌توانید پیدایش کنید؟!

  • صبا ...


داستان گل های شیراز گلی ترقی کوتاه روایتی است در قالب خاطره که آنقدر که داستان است،خاطره نیست!این را می توانید از رعایت مولفه های داستان گویی توسط نویسنده اش دریابید که شما را در مورد خاطره بودن روایت دچار تردید می کند.شاید اگر نویسنده در مقدمه کتابش اشاره ای نمی کرد به این که این ها مجموعه خاطرات پراکنده هستند،من همچنان آن را داستان می پنداشتم.راوی داستان دختر نوجوانی است به نام گل لاله که ما را روی ترکه دوچرخه اش می نشاند و می برد به سال های هزار و سیصد و سی.پیش از پرداختن به روایت داستان لازم می دانم که به این نکته اشاره بکنم که نوشتن داستان هایی در فضای تاریخی اصلا کار ساده ای نیست که بتوان با خواندن چند کتاب تاریخی و دانستن حجمی از داده ها درمورد مکان ها،افراد ،رویداد ها و حتی داشتن خاطراتی امیدوار باشیم در نوشتنش موفق بشویم.مقایسه دو رمان بلند شهرزاد نوشته ژیلبر سینوئه و سلطانه نوشته کالین فالکنر شما را متوجه این مهم می کند.تاریخ در داستان سینوئه در حاشیه است و در لبه پرتگاه سردی و خشکیش که اقتضای این دانش است،حرکت می کند تا جایی که خواننده بی رغبت می شود نسبت به پیگیری حوادث و صفحه ها را جلو می زند تا به قصه زندگی شخصیت اصلی برسد .اما در داستان فالکنر شخصیت ها با رویداد ها در هم تنیده اند و تاریخ چونان کاراکتری فعال در داستان حضور دارد و نقش موثر و پویایش را ایفا می کند.اما باز هم در داستان سلطانه ما درگیر روابط پادشاه و وزرا و زنان حرمسرا هستیم و اقتضائات برخاسته از یک زندگی اشرافی و سلطنتی که می طلبد گفت و گوها زیرکانه تر و تحت لوای سیاست ها،فرصت طلبی ها،ترس ها و تهدید ها باشد؛بر خلاف آن در روایت گلی ترقی ما با مردمی مواجهیم با تضادهای آرا و عقایدشان در مواجهه با اتفاقی که در شرف وقوع است.عده ای طرفدار شاه،عده ای مخالف،عده ای طرفدار مصدق،عده ای موافق با عقاید کمونیستی و...و همه این تضارب آرا نه در یک محفل روشنفکری با حضور مردانی با سبیل های باریک و ساعت جیبی و حرف هایی با طعم سیگار و فلسفه بلکه در یک سالن رقص در جریان است!میان دخترانی که هیچ کدامشان نامی ندارند و تنها با نقشی که در اجرای نمایش ایفا می کنند شناخته می شوند:گل مریم،گل میخک،گل لاله و...

نوع رفتار آن ها با هر مسئله ای در متن داستان با منطق روایت هم خوانی دارد،دختر ها همان رفتاری را دارند که انتظار دارید داشته باشند.گل های شیراز عطر زیستن را دارد،شبیه زندگی است آدم هایش واکنش هایشان شادی ها و غم هایش.برای همین است که روایت اگرچه در بستر تاریخ است نه تنها شما را دور نمی کند بلکه نزدیکتان می کند تا همذات پنداری کنید با دختران قصه ای که حتی سرگرمی هایشان با شما متفاوت است!این باورپذیری این حس کهنه را زدودن و آفرینش حس های ناب تجربه آنچه که تجربه نکرده ای بی شک برخاسته از هنر نویسنده ای است که با ظرافت زنانه ای دست به روایت بخشی از تاریخ زده است.

روایت کوتاه است و شخصیت ها پی در پی معرفی می شوند اما نویسنده در معرفی و ساخت آن ها بخل نمی ورزد،هرکدامشان را به نسبت موثر بودن وارد جریان روایت می کند.این می شود که پرویز از پسری در همسایگی و شریک در بازی دوچرخه سواری به پسری با داشتن آینده ای روشن و  علاقه مند شدنش  به گل مریم نقشش پررنگ  می شود.آرزوهایش حتی جریان پیدا می کند در ذهن دوستانش:"آرزوهایش به دیگران هم سرایت کرده و هریک از ما،شب ها پیش از خواب،از شاخه ای به شاخه دیگر می پریم و دور کره زمین می چرخیم.آینده هزار در دارد و کلید این درها در جیب های ماست.جیرینگ جیرینگ آن ها را می شنویم و نمی دانیم کدام در را، کی و کجا، باز کنیم."همین شبیه هیچ چیز جز زندگی نبودن است که گل های شیراز را خواندنی می کند.قاب هایی که توسط نویسنده انتخاب می شود شما را مجذوب می کند و ترغیبتان می کند به تماشا و آن قدری که این نظاره گر بودن و ملموس بودن زیر زبان ذهن مزه می کند که راضی می شوید که داستان همین است!خاطرم هست یک بار در مصاحبه نویسنده ای خواندم که داستان آن است که قادر باشد از خودش دفاع بکند. به یک اثر هنری نگاه می کنید فیلم،داستان،نقاشی و...می بینید هرآنچه که احساس می کردید و می خواستید در آن است،در این میان اگر کاردانی در کنارتان شما را متذکر فقدان عناصر هنری در آن تابلو یا داستان بکند گوش هایتان نمی شنود.چرا که هنر مگر نه آن است که ابزاری باشد برای آنچه که دیگران در بیانش ناتوانند؟مگر نه اینکه قرار است آدمیان را به درک بهتری از خودشان و هستی برساند؟پس اگر آنچه که تماشا می کنم چیزی جز نیست،نمی شود نامش را هنر گذاشت؟!

و درانتها تنها نکته برجا مانده همسو شدن تغییری است که در گل مریم اتفاق می افتد با رویداد های جامعه؛دختری که از انزوای محصور شده در پدر به عشق و نافرمانی و نشاط فارغ از انضباط های پیش از آن تغییر جهت می دهد و در نهایت بامرگ پرویز  ناکام می ماند و به  دنیای خرافه پدر بازمی گردد.چنان که پس از رویداد 28 مرداد 1332 تاریخ به نقطه پیش از دوران ملی شدن نفت بازمی گردد.اگرچه این مقایسه برخاسته از نگاه نگارنده است اما فضای حاکم بر داستان امکان و اجازه این برداشت را می دهد
  • صبا ...


روز اسبریزی بیژن‌نجدی من را یاد قنطورس موجود افسانه‌ای می‌اندازد که نیمی از آن اسب و نیم دیگرش انسان است با این تفاوت که ما در بخش‌های ابتدایی این داستان احساس اسب بودن می‌کنیم،بعد در میانه آن یک صدای مداخله‌گر به عنوان راوی وارد می‌شود و احساس اسب بودن را تعدیل می‌کند.آیا نویسنده در تلاش بوده که عنوان را بدین‌گونه به ما اثبات بکند:"روز اسبریزی"که در ابتدا اسب می‌شوید و بعد این ویژگی را کم‌کم از دست می‌دهید تا دوباره به شکل کنونی‌تان یعنی "انسان" در بیایید؟چیزی شبیه تعبیر "روز پشم ریزی"؟!یا احساسی که ما را وادار بکند در"اسب بودن" خودمان اندیشه بکنیم؟اگر اینگونه است چه نیازی به تغییر زاویه دید از اسب به راوی بود؟مگر اسب‌ها هم این داستان را می‌خوانند؟!یا قصد داشته ما را مثل یک آونگ میان انسان بودن و اسب بودن قرار بدهد؟پس چرا از همان ابتدا این روند را پیش نمی‌گیرد و در میانه داستان به ما گوشزد می‌کند که‌ هم اسب باشیم هم انسان؟چه دلیلی برای تفهمیم چنین نگاهی وجود دارد؟چرا در انتهای داستان ما را میان اسب بودن و انسان بودن رها می‌کند؟این سوالات با خواندن روایت برایم پیش می‌آید.حال اگر به مثابه سایر منتقدان زاویه دیدمان را گسترش بدهیم و از این تصویر اسب/انسان،فاصله بگیریم نگاه محمد جواد صابری را می‌بینیم که این اثر را "فریادانسان‌های‌ازخودبیگانه" می‌داند:"....داستانی است که سخت با مفهوم ازخودبیگانگی و تعاریف متعدد عینی و ذهنی آن رابطه برقرار می‌کند. نخست باید پیش فرضی ارایه شود که در آن عینی و ذهنی بودن واشکافی گردد چرا که عینیت و ذهنیت بسته به فرد متفکر از اینجا تا آنجا تفاوت می‌کند. مثلا در مورد همین ازخودبیگانگی برای فرد کارگر بیگانگی با طبیعت خویش کمتر عینی است تا بیگانگی با محصول کار خویش...توضیح آنکه مسخ مرحله بالاتر «ازخودبیگانگی» است.مسخ یعنی اینکه انسان از حقیقت خویش دور شود و خود فراموش کند که از حقیقت خویش دور شده است، یعنی اینکه ازخودبیگانگی برایش نهادینه شده،او را مسخ کرده باشد..."[1]
در ادامه گریزی می‌زند به اندیشه‌های هگل و مارکس:"...شاید آن چیزی که مارکس در نظریات خود به آن آگاهی طبقاتی می‌گوید چیزی باشد که آگاهی اسب،از اسب گاری بودن و به یادآوردن گذشته، آن را در داستان «روز اسبریزی » تبیین می‌کند....".
دوست داشتم پیش‌تر برای نوشتن در مورد این داستان دست به قلم بشوم اما حجم مقالات نوشته شده بدر خصوص این داستان که آن را در کنار "شب سهراب کشان"( اثر دیگری از همین نویسنده)،اثری شالوده‌شکنانه چه به لحاظ فرم و محتوا می‌دانستند،مانع شد.از تکنیک‌هایه کار رفته و امتیاز مثبت انتخاب زاویه دید در آن و استفاده از تعابیر ملموس برای تشریح احساسات اسب،که بگذریم داستان "روزاسبریزی" عنصر باورپذیری را کم دارد.اگر فایده این داستان همان طور که محمد جواد صابری بیان می‌کند"فریاد انسان‌های ازخودبیگانه" است بایستی به گونه‌ای باشد که مخاطب بتواند با آن همذات‌پنداری بکند و این همذات‌پنداری تا انتهای داستان تداوم داشته باشد تاآنچه که مقصود است،حاصل بشود.تغییر زاویه دید به عقیده نگارنده بایستی آن چنان هنرمندانه رخ بدهد که تغییر فضا احساس بشود نه آنکه فریاد زده بشود که:حالا دیگر آدم هستی!چه ضرورتی ایجاب می‌کند که حتما راوی تا این اندازه در نگاه مخاطب باشد؟همان‌طور که در سطر‌های ابتدایی اشاره کردم و در مقاله جناب صابری هم می‌خوانیم:"باید این فرض را پذیرفت که اولا تمام داستان‌ها برای انسان‌ها نوشته می‌شوند...".(جناب صابری مگر می شود این فرض را نپذیرفت؟!).وقتی داستانی برای انسان‌ها نوشته می‌شود چه نیازی است که مدام به آن ها یادآوری بکنیم که تو انسان هستی و اسب نیستی؟این احساس ازخودبیگانگی به واسطه افعال انسانی که برای کاراکتر اسب به کار رفته‌بود،هم می‌توانست القا بشود.همان‌طور که از اکثر مخاطبان این گزاره شنیده می شود که "من واقعا احساس اسب بودن می‌کردم"
قنطورس جناب نجدی با تمام حسن هایی که دارد و نمی‌توان منکرش شد،راوی‌ای را بر زین خود سوار کرده که جلوی آزادی‌اش را می‌گیرد و مانع باورپذیری‌اش می‌شود.

  • صبا ...


چشم کرکس(با نام اصلی قلب رازگو)نوشته ادگار آلن پو روایت انسانی است که از دریچه چشم پیرمردی که آن را شبیه چشم کرکس می‌داند به جهانی آکنده از هراس پا می‌گذارد و همین عنصر نفرت برانگیز او را وامی‌دارد تا نقشه قتل پیرمرد را طراحی بکند؛چرا که تنها راه رهایی از این شکنجه مداوم را در کشتن صاحب چشم‌ها می‌پندارد.او بالاخره در صدد اجرای نقشه‌اش بر می‌آید اما هنگام کشتن پیرمرد صدای قلبش را که شبیه صدای  تیک تاک ساعت مچی است می‌شنود."این صدا همچون نواختن طبل برای سربازان جنگی مرا تهییج می‌کرد و احساس شجاعت و هراس را در من بر می‌انگیخت"در ادامه داستان همین صدا که عامل تقویت اراده او برای عمل قتل است به عامل هراس بدل می‌شود.گویی آن  عنصر نامرئی از چشم پیرمرد به صدای قلبش منتقل شده باشد و در انتهای داستان صدا (که شبیه وجدان معذب است)او را وادار به اعتراف می‌کند در حالی که پیش از آن سعی در کتمان و پوشیده نگه داشتن واقعیت دارد.صدایی که سرچشمه آن از گوش‌هایش نیست.اعتراف می‌کند تا رهایی یابد اما چه کسی می‌داند هراس بعدی او از چیست و به چه نحو برای خاموشی‌اش نقشه خواهد کشید؟پاسخ این سوال در ابتدای روایت است جایی که داستان با اعتراف راوی شروع می شود اما ماجرا را به گونه ای روایت می کند که نه متهم به دیوانگی بشود و نه بی رحمی!

چهره هولناک و همیشه حاضر مرگ و احساس گناه را از ویژگی‌های قهرمانان داستان‌های ادگارآلن پو می‌دانند.نویسنده‌ای که زندگی عجیب و پر فراز و نشیبی داشت و مرگش راز آلود بود...او قادر بود  با کلمات ساده،سازه روایتش را بنا کند و با چیدمان درست منطق روایت ،پلی به دنیای هزار توی درونی آدمی بزند و یا آن گونه که فتح الله بی نیاز به درستی بیان می‌کند :"ویژگی بر جسته‌ای که آثار پو را شاخص کرده تنها در گزینش سبک گوتیک و بهره جستن از واقع گرایی ،سمبولیسم و...و پدید آوردن فضاهای تیره و دلهره آور و اندیشه مرگ نیست.چرا که نویسنده‌های دیگری نیز بوده‌اند که با همین سبک و محتوا نوشته‌اند.آن چه نقطه تمایز آثار او با سایر آثار است چند لایه بودن روایت‌ها می‌باشد.در یک لایه صحنه‌های موحشی است در لایه دیگری هجو و طنزی بیمار گونه(چنانکه آثار پو را در زمره طنز سیاه می‌دانند)که در آن گویی نویسنده خواننده‌اش را به بازی گرفته است،در لایه سوم که می‌تواند حتی روح و جانمایه داستان باشد،جنبه‌های روانشناسی و در لایه چهارم پوچی و هیچ‌انگاری و چه بسا در لایه پنجم ارایه نوعی از زیبا شناسی‌های متافیزیکی..."

چشم کرکس هم چون سایر قصه‌های کلاسیک خارق‌العاده از زاویه دید  راوی اول شخص مفرد روایت می شود.نویسندگان این گونه داستانی از شکل‌های مستند گونه‌ای مانند اعتراف،نامه،شهادت و گواهی برای باور پذیر کردن رویداد‌ها بهره می‌گیرند."خارق‌العاده" از انواع قصه‌های ماورالطبیعی است که به نقل تزوتان تودوروف نقاد ساختار گرای فرانسوی،در آن تببین عقلانی از پدیده‌های ماورالطبیعی امکان پذیر است.|هنر داستان نویسی.دیوید لاج| پایان بخش این نوشتار گفتاری از ادگار آلن پو در باب داستان کوتاه است که به خوبی  تمام آن چه را که در این مورد می توان گفت با کمترین کلمات بیان داشته:"در نوشتن داستان کوتاه باید هدف،تاثیر واحد باشد و تمام اهداف جانبی باید کنار بروند و تمام کلمات و عناصر داستان باید به این سمت هدایت شود"

  • صبا ...


اولین‌بار که با مجله گل‌آقا آشنا شدم،در آستانه نوجوانی بود؛زمانی که به لطف آرشیو پروپیمان دوستی،بیش از صد شماره از مجلات گل‌آقا به دستم رسید و با ولع سیری‌ناپذیری همه مجله‌ها را چند روزه خواندم و خندیدم|جای شما خالی!|.هر شماره چیز تازه‌ای برای خندیدن داشت.قصه‌های به سبک گل‌آقا،قصه‌های مردم کوچه‌وبازار بود. شبیه دغدغه آدم بزرگ‌های اطرافمان.ما را می‌خنداند و در عین‌حال غمگینمان می‌کرد و به اندیشیدن وامی‌داشت.نوشته‌هایش چون از دل مردم بر می‌آمد لاجرم بر دل می‌نشست...نوشته‌هایی ساده و بی تکلف،پرکنایه نسبت به اوضاع اجتماعی،سیاسی و گره‌ای که آخر ماجرا باز می‌کرد،هوشمندی قلم نویسنده‌اش را نشان می‌داد،این نوشته‌ها به سیاق نجیبانه ایرانی نوشته می‌شد بی‌لودگی‌ها و هرزگویی‌های کلامی که این روزها باب شده و نام آن را به اشتباه طنز می‌گذارند.این مقدمه‌ها را گفتم تا هم عرض ارادتی کرده باشم نسبت به آقای طنز ایران کیومرث صابری فومنی و هم توضیحی باشد بر آنچه که در ادامه در خصوص داستان حکایت پادشاه و مادربزرگش نوشته ابوالفضل زروئی نصرآباد،خواهم گفت.

تا پیش از خواندن این داستان و تحقیق پیرامون نویسنده‌اش،نمی‌دانستم داستان‌هایی که با امضای مستعار"ملانصرالدین،چغندر‌میرزا،ننه‌قمر،کلثوم‌ننه،آمیزممتقی،میرزایحیی،عبدل‌و..."درنشریات‌می‌خواندم همه به قلم استاد زروئی نصرآباد بوده است.

برای‌آنکه بتوانم نگاه دقیق‌تری داشته باشم،ناگزیر سایر داستان‌های این مجموعه را مطالعه کردم و متوجه شدم مشخصه‌های داستان سبک گل‌آقایی که در ابتدا اشاره کردم،در اکثر داستان‌های این نویسنده دیده می‌شود.گره‌گشایی نهایی هر کدام از روایت‌ها،وادارت می‌کند بازگردی و دوباره داستان را مرور بکنی و دریابی که قصه به آن سادگی که در ابتدا دیده‌ای،نیست.آغاز داستان‌هایش،شبیه قصه‌هایی است که پای کرسی مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌ها شنیده می‌شد:یکی بود یکی نبود...و نتیجه‌گیری که تناسبی با آنچه که انتظار دارید به آن برسید،ندارد و شاید به همین خاطر است که غلاغ‌هایش در نهایت به خانه‌ای که سرمنزل مقصودش هست،نمی رسند!گویی بیان کنایه ای است که همواره نقصی هست در هستی آدمی و در عرصه ای که جای پایش نقش ناخوشی را به جا گذاشته باشد،امیدی به رسیدن کلاغ ها نیست.موضوع روایت‌ها،همان‌طور که ابراهیم‌نبوی به درستی اشاره کرده:"یک‌ نگاه‌ امروزی‌ ایرانی‌ به‌ طنز است".نابرابری‌ها،هنجارهاوناهنجاری‌های‌ اجتماع،نقد سیاست‌هاوسیاست‌مداران،کج‌اندیشی‌های‌ پنهان شده در نقاب،از دریچه نگاه زروئی نصرآباد با چاشنی طنز نمایش داده شده.

حکایت پادشاه و مادربزرگش،داستان شاهزاده‌ای است که عاشق دخترزیبارویی می‌شود و برای برآورده کردن توقعاتش دست به دزدی از خزانه پدرش می‌زند و پس از مدتی در مواجه دوباره با پدر،درمی‌یابد که دختر زیبارو، مادربزرگش است که در نقاب آرایش پنهان شده!کنایه تامل برانگیزی به آمال‌وآرزو‌هایی که رنگ دروغینشان چونان شغالی است که در خم رنگ افتاده و خود را چون طاووسان زینت داده.به قول مولانا:خلعت طاووس آید زآسمان/کی رسی از رنگ و دعویها بدان.شاهزاده برای رسیدن به آنچه که می‌خواهد دست به هرکاری می‌زند و در نهایت درمی‌یابد که عجوزه‌ای را به عروسی گرفته،نگارنده پیوندی می‌بیند میان این داستان طناز با آن بیت حافظ که:مجو درستی عهد از جهان سست نهاد/که این عجوز عروس هزاردامادست....

زروئی نصرآباد در این میانه گریزی به فضای جامعه و توقعات غیرمنطقی می‌زند و روایتی ساده را در پیش می‌گیرد؛در نتیجه‌گیری نهایی داستانش،خود را بی‌طرف نشان می‌دهد تا مخاطب را با شکل غیرمتعارف نتیجه‌ای که گرفته،بیشتر بخنداند.ولی با همه این تعاریف،و اینکه داستان طنز بایستی نثر ساده‌اش را حفظ کند تا بتواند با طیف بیشتری از مخاطبان ارتباط برقرار بکند،"حکایت پادشاه و مادربزرگش" آن چنان که باید من را به عنوان یک مخاطب،راضی نکرد.چرا که انتظار می‌رفت بار محتوایی آن بیش از این باشد.موضوع به شکلی است که قادر است این امکان را در اختیار نویسنده‌اش بگذارد،تا حول محورش مانور بدهد و موقعیت‌های کمیک بیشتری را خلق بکند،اما در مجموع هیچ کدام از این‌ها دلیلی برای آن نیست که نتوانید با داستان‌های او بخندید!

  • صبا ...

لاتاری را نخستین بار سه سال پیش خواندم،در یک روز زیبای بهاری،غرق توصیفات شرلی جکسن از یک دهکده زیبا با مردمی شاد که گویی همه شان دارند خودشان را برای یک جشن آماده می‌کنند،از خاطرم می گذشت که حتما از همین جشن‌های برداشت محصول است که در چنین اجتماعاتی معمول است،چرا که مردم روستا داشتند در مورد محصول و باران، تراکتور و مالیات حرف می‌زدند.وقتی داستان جلوتر رفت و به بخش قرعه کشی رسید این طور پنداشتم که حتما این قرعه کشی برای یافتن برنده یک وسیله خاص و گران قیمت است که توان مالی مردم دهکده به اندازه‌ای نیست که بتوانند آن را تهیه بکنند.دهکده شرلی جکسن مردمان معمولی داشت که احوال همدیگر را می‌پرسیدند،حرف‌های خاله زنکی می زدند و بچه‌هایی که بازی می‌کردند،حتی آقای سامرز که برگزار کننده مراسم قرعه کشی بود چهره گرد و شاد و شنگولی داشت!

"صبح روز بیست و هفتم ژوئن هوا صاف و آفتابی بود و گرمای نشاط آور یک روز وسط تابستان را داشت؛گل ها غرق شکوفه و علف ها سبز و خرم بودند."-از متن داستان-

همه چیز خوب بود و همه آدم‌های قصه خوب به نظر می‌رسیدند اما انتهای داستان ورق برگشت و چهره واقعی پنهان شده در شرافت‌های ظاهری انسان‌ها خودش را نشان داد.هیچ چیز این دهکده شریف نبود!قرعه کشی برای انتخاب قربانی بود و این بار قرعه به نام خانم هاچینسن افتاده بود.

اما به راستی هدف شرلی جکسن از نوشتن چنین داستانی چه بوده ؟!در داستان لاتاری هیچ پیام مستقیمی وجود ندارد بلکه شما پیام داستان را تجربه می‌کنید و تلخی و گزندگی اش آزارتان می‌دهد.هیچ گره کوری در داستان وجود ندارد،همه چیز همان طوری تعریف می‌شود،که می‌بینیم شبیه زندگی.آدم‌های قصه ناآشنا نیستند که نیاز به معرفی داشته باشند،در عین حال هیچ نشانه‌ای از خباثت هم تا انتهای داستان در آن‌ها دیده نمی شود.(به جز پسربچه‌هایی که دارند سنگ جمع می‌کنند و جمع شدن سنگ توسط بچه‌ها بیشتر نشان از شیطنت می‌دهد تا چیز دیگری)

لاتاری(قرعه کشی) به قلم نویسنده آمریکایی شرلی جکسن در هنگام انتشار در سال 1948 در مجله نیویورکر با واکنش‌های متفاوتی رو به رو شد.واکنش‌های منفی نسبت به این داستان تا تهدید نویسنده آن نیز پیش رفت.به راستی داستان لاتاری حاوی چه مضمون و ساختاری است که اینگونه توانسته مخاطبش را به واکنش وادارد؟پاسخ این سوال در چیدمان درست روایت است.شرلی جکسن می‌توانست به سادگی  بنویسد که در یک دهکده هر سال قرعه کشی برای قربانی کردن یک نفر انجام می‌شود و هیچ کس با آن مخالف نیست و بعد در ادامه به تبعات آن بپردازد و یک پیام اخلاقی هم در انتها به ما بدهد.اگر داستان به این شکل نوشته می‌شد،پایان آن نمی‌توانست این چنین اثرگذار باشد.درست است که شرلی جکسن داستانش را فقط یک بار نوشته و بازنویسی نکرده است اما مطمئنا در مورد اجزای آن بیش از این‌ها اندیشیده تا فضای پرالتهاب و برنده انتهایی به خوبی دربیاید.این احساس شبیه زمانی است که یک فیلم ترسناک مشاهده می‌کنید.همه چیز آرام  است،همه دور یک میز نشسته‌اند چای می‌نوشند و به همدیگر لبخند می‌زنند اما به یک باره یک دست بریده شده وسط میز می‌افتد و همه آدم‌هایی که اطراف میز نشسته اند(و شما را به عنوان مخاطب) وحشت‌زده می‌کند؛اگر حالت سکون و آرامش قبل از این صحنه در فیلم را تجربه نمی‌کردید و از همان ابتدا دست بریده شده را وسط میز می‌دیدید،تا این میزان روی شما به عنوان تماشاگر تاثیر نمی‌گذاشت.هنر روایت‌گری و ایده نابی که شرلی‌جکسن به آن پرداخته از امتیازات "لاتاری" است.هاروکی‌موراکامی در خصوص داستان کوتاه می‌گوید:" رمان نوشتن شبیه جنگل‌کاری است و نوشتن داستان کوتاه مثل ایجاد باغ.این دو روند یکدیگر را تکمیل می‌کنند و چشم‌انداز کاملی ارائه می‌دهند که ذی‌قیمت است".شرلی‌جکسن به خوبی از پس ایجاد باغش بر‌آمده و صداها،تصویر‌ها،کنش‌ها و واکنش‌های آدم‌های قصه‌اش را زیرکانه توصیف کرده است به گونه‌ای که ما نمی‌توانیم عناصر داستانش را جابه‌جا کنیم و انتظار همان شگفتی را داشته باشیم که خود او با موفقیت توانسته از پس خلقش بربیاید.اما عنوان داستان "قرعه کشی" است.به راستی چرا قرعه کشی؟چرا مسابقه و یا رای گیری نیست؟!درقرعه کشی افراد نه بر اساس شایستگی که بر اساس شانس انتخاب می‌شوند.همه مردم دهکده این را پذیرفتند که این شانس است که تعیین می‌کند چه کسی زنده باشد و چه کسی بمیرد.گویا همه آن‌ها در مقابل سرنوشت محتومشان تسلیم هستند و راه گریزی از آن نمی‌بینند!سرنوشتی که خودشان قواعد آن را تعیین می‌کنند و معتقدند:"تا بوده لاتاری بوده."

...و در انتها اگرچه با خواندن داستان لاتاری و رسیدن به آخرین لحظات این داستان شوم با خانم هاچینسن تکرار می‌کنیم که این "منصفانه نیست"و دلمان نمی‌خواهد که زن قصه بمیرد ولی در عین حال گویی او نگاهش را سمت ما گرفته و وحشت زده به ما التماس می‌کند که بی رحم نباشیم.انگار که یکی از سنگ‌ها در دست ماست!

خرداد93


  • صبا ...