روی خط استوا

روی خط استوا
طبقه بندی موضوعی

فصل اول»هفت سالگی

 

شبیه  فصل های اول و آخر یک کتاب که هرگز به هم نمی رسند، بودیم.از خودمان می پرسیدیم: کلمه ها هم می توانند گناه کنند؟کلمه گناه بود، اگر پیش از هفت سالگیت می دانستی چگونه بنویسیش و من گناه کارم ،چون برای آموختنش به معلم کلاس اولم مدیون نیستم.بریده های روزنامه ها و کنجکاوی هایم  معلم من بود؛همانطور که استمرار تو در  خواندن همه چیز،تو را در جوانی ات پیر کرد...قصه خودمان را تعریف نمی کنم، آدم ها حوصله شنیدنش را ندارند.قصه های خارج قواعد عقلی همیشه خط قرمز باطل شد می خورد.من و تو که باطل ترین قاعده این دنیاییم .خط های کج و معوج هستی شده ایم که باید سریعا با پاک کنی ،پاک بشویم....تن می دهیم به باختن؟تن می دهیم،بی خیال برندگی که توی روز های بوی گازوئیل، له می شود.من که نمی میرم، می دانم!من به زندگی که شبیه یک مرگ تدریجی است تن می دهم مثل تو.بعد تو خدا را پیدا می کنی و انگشت اشاره ات را به سمتش می گیری و می گویی:نگاه کن،همه اش تقصیر او است ،من مقصر نیستم! و من می گویم:چه فرقی می کند چه کسی مقصر است :تو ،خدا یا مردم،مسئله این است که  من و تو شبیه فصل های اول و آخر یک کتاب هستیم که هر گز به هم نمی رسند...پرسیدی :جهانم چگونه است؟جهان بزرگی ندارم.اولین گریه هایم با باران همراه بود/بعد سیل شد و همه شهر کوچک ما را با خود برد.من تنها به دنیا آمدم،هیچ کس آن جا نبود تا بعد ها تقصیر سیل را گردنش بیندازم و بگویم :نگاه کن ،تقصیر من نیست،من فقط یک نوزادم،نوزاد ها ناتوان تر از این هستند که بتوانند سیل درست کنند.البته کسی هم محکومم نکرد.همه خوششان  آمد از حضور پر اقتدارم به هستی ...تا چهار سالگی ام هیچ اتفاق خاصی نیفتاد،دختر بچه ای بودم با یک عروسک قرمز که لپ هایش را خودم گاز گرفته بودم و هم بازی ام یک دختر کلاس پنجمی لیلا نامی بود با مو های صاف و مشکی که روی شانه هایش می ریخت .با دامن کوتاهی که تا روی زانو هایش می رسید و پاهای  لختش  توی دمپایی پلاستیکی روی زمین داغ  و تفدیده خوزستان لی لی می کرد.آن موقع ها فکر می کردم لیلا تنها آدمی است که توی دنیا وجود دارد و همه آدم های دیگر باید شبیه لیلا باشند :دامن کوتاه و موهای صاف داشته باشند.پنج سالگی ام با آمادگی ام یادم می آید.بین جمع چند دختر  هم قد و قواره خودم نشسته بودم.هر کدامشان ادعا می کرد که کلاس چهارم و پنجم است و من در صندلی ام فرو رفته بودم و گمان می کردم چقدر بی سوادم.من همیشه یک پایم در دبستان به دفتر باز می شد,معلم ها می گفتند:تو توی کله بچه های مردم خزعبلات می کنی.آمادگی که بودم هم من را بردند دفتر چون به دختری گفته بودم:"خدا جهنم هم دارد و مادرش به او دروغ گفته که فقط بهشت وجود دارد!توی جهنم ،دروغ گو ها را می سوزانند و کله شان را پر از سرب داغ می کنند."یادم است دخترک کلی گریه کرده بود و هر چقدر سعی کردم حالیش کنم که این قوانین شامل کودکان نمی شود،نفهمید!اول دبستان را با سعیده به خاطر دارم دختر تپلی که روی نیمکت سوم کلاس می نشست و معلمم به خاطر اینکه نمره املایش را کم گرفته بود، روی زمین کشیدش طوری که روی زانو هایش پاره شد و بعد او را انداخت در یک اتاق تاریک و کوچک که در مجاورت نمازخانه مدرسه مان بود.صدای سعیده هنوز توی گوشم است...اول دبستان را با مچ گیری معلمم هم به یاد دارم.معلمم نمی دانست که من می توانم بخوانم.وقت امتحان روخوانی فهمیده بود،مچ کوچک دستم را توی دستانش سفت گرفت و مرا برد دفتر و مثل یک موش آزمایشگاهی که بدنش به آزمایش ها جواب مثبت داده مرا نشان همکارانش داد و گفت:"ببینین ،این بچه ماحاصل  دسترنج من است.هنوز دو ماه از مدرسه اش نگذشته می تواند بخواند."عین بید می لرزیدم چون آن موقع ها من معنی "ماحصل" را نمی دانستم و گمان می کردم حتما باید جرم بزرگی مرتکب شده باشم.به من یک پاک کن هفت رنگ جایزه دادند و معلمم آن سال معلم نمونه منطقه شد...چایت را بنوش  بقیه اش را بعدا تعریف می کنم...

فصل دوم»تکرار

 

بله عزیزم این هفت سال اول زندگی من بود...البته کمی بیش از این، کلیات زیادی را جا انداختم!زیاد اهمیتی نداشتند در ذهنم آن قدر که این حادثه ها را دست چین کردم و کنار هم چیدم.می دانی تمام زندگی آدم همین  هفت سال است.در همین هفت سال فهمیدم فاصله طبقاتی چیست.فهمیدم که نیمی از حرف ها راست نیست.که بچه ها جایی در دنیای آدم بزرگ ها ندارند و مدرسه جایی نیست که بتواند به من چیزی بیاموزد.دانستم تنها دوست همیشگی که برایم خواهد ماند کتاب است.آدم ها به بهانه و بی بهانه تنهایت می گذارند.آهان "تنهایی"آن را به عنوان بخش جدایی ناپذیری از زندگی ام پذیرفتم و دانستم از دست دادن ها و بدست آوردن ها  قسمتی از زندگی هستند.تا هفت سالگی ام دانستم که  باید ما بقی زندگی را تحمل کنم چون هیچ وقت اتفاق تازه ای رخ نخواهد داد.بلکه شکل رویداد ها تغییر خواهد کرد ولی ماهیت یکسانی دارند.دانستم زیبایی ثروت و زبان  در میان همه آدم ها طرفدار دارد خاصه آن هایی که بیشتر مدعی ارزش های درونی هستند!عزیزکم ما دنیای وارونه ای داریم...دنیایی که زینب را به خاطر عینک ته استکانی اش منزوی می کند .ترس هایش راحله را به لکنت می اندازد.کتک هایش درنا را از خانه فراری می دهد...دنیایی که کلمه هایی که خودم آموخته ام را هر بار به گونه ای تعبیر می کند....من تا 24 سالگی ام در "هفت سالگی "ام تکرار شدم.مابقی زندگی را هم همین گونه به سر خواهم برد و بعد در یک روز که نمی دانم چه وقت است، با یک مرگ مضحک همه چیز تمام می شود.گفتم مرگ...به مرگ زیاد فکر کرده ام،راستش هیچ وقت برایم ترسناک نبوده است،زندگی  آن قدر جذابیت نداشته،که مرگ را هراس آور بکند.یک بار از من پرسیدی که اگر فقط یک روز به انتهای زندگی ات مانده باشد چه می کنی؟ و من پاسخ دادم:روی یک صندلی می نشینم و گریه می کنم!تو گفتی:هیچ کار خاصی نمی کنی!چرا گریه؟گفتم:گریه ام به خاطر عزیزانی است که فکر می کنند نبود من بخشی از زندگی شان را خالی می کند،کار خاصی نمی کنم چون ترجیح می دهم لحظه های آخر عمرم را "کار خاصی"نکنم!...پنجره را باز کن بگذار کمی هوا بیاید تو،تا بقیه اش را تعریف کنم...

فصل سوم»مذهب

 

غروب های غم انگیز زیادی را پشت سر گذاشتم...شب های زیادی را بی علت گریستم بله بی علت...دلیلش غم های خودم نبود دلیلش لباس تنهایی بود که روی دنیا کشیده بودند...اوایل معلمی را به دوست بودن ترجیح می دادم زندگی به من آموخت که دوست بودن بایستی بر معلمی پیشی بگیرد...مبارزه شروع شد اول با کفش های کیکرز روی کوه و لمس تیزی صخره ها زیر انگشتان کوچک دستم .بعد مهاجرت از شهری به شهر دیگر تحمل جدایی و پذیرش اینکه هیچ جغرافیایی به اندازه همه دوست داشتن هایت در زمین ،وجود ندارد الا قلبت.هر بار مسیری را برای زندگی برمی گزیدم و با کوله پشتی ام و دفترچه یاد داشتم و ذهن کنجکاوم راه می افتادم در جاده.خیلی از راه ها کوره راه بود نیمه رها می شد و تغییر مسیر می دادم خیلی از راه ها خاکی بود ولی  زیبا و پر منظره ...خیلی از مسیر ها از جنگل هایی می گذشت که نباید به میوه های خوش آب و رنگش دست می زدم و دل می بستم.مذهب را دوست داشتم و خدا برایم از همه چیز این دنیا عزیز تر بود اما مذهبی ها را دوست نداشتم.آن ها انحصار طلب بودند.بعد ها از روشنفکر ها هم خوشم نیامد چون  تیغ قضاوتشان جلوتر از منطقشان می برید مثل مذهبی ها بودند ولی به گونه ای دیگر!خدا همدم تنهایی بود .بی قضاوت بود  بیشتر اوقات میانمان شکر آب بود ولی رفیق خوبی بود...حتی وقتی با من بد اخلاق می شد، تنهایم نمی گذاشت.یا رفیق من لا رفیق له...درویش ها را هم دیدم اما دوستشان نداشتم.آن ها از سیاست خودشان را کنار می کشیدند.در زندگیم هیچ وقت از ساکت ها  خوشم نیامده است.از آدم هایی که برای اینکه "خوب" جلوه کنند به هیچ چیز اعتراض نمی کنند،بیزارم...اما بعد ها دریافتم  که اینجا خیلی ها خودشان نمی دانند که درویش اند...آن کس که نداند و نداند که نداند/در جهل مرکب ابد الدهر بماند...از عمل گرا ها خوشم می آمد حتی کافر اما از مومن های بی عمل نه.چون به نظر من بی عمل ها، همان ظالم ها هستند فرقی نمی کند کافر یا مومن.حسین را همان دعوت کنندگانش تنها گذاشتند...در مورد مارکسیست ها  شنیده بودم.اینکه مرام های مختص به خودشان را دارند.مارکسیست نبودم اما میان دوستانم کسانی با این ایده بودند،آن ها را انسان های خوبی می دیدم که تنها اختلافمان عقایدمان بود در باب خدا.خدای آن ها ماده ای لا شعور و خدای من  ذات لایتناهی با شعور. می بینی وقتی به عقیده می رسیم،اختلاف ها شروع می شود...آرزوی یک دنیای بی خط کشی را دارم بی نگاه پوپولیستی...بی خط کشی  غیر پوپولیستی؟!

می شود برویم بیرون قدم بزنیم تا بقیه اش را برایت تعریف کنم،هوای اینجا دارد خفه ام می کند!

 

فصل چهارم»تنگنا

 

گاهی خودم را از "خودم" نمی شناختم...من"من" را نمی شناخت...از خودم می پرسیدم :تو کیستی؟جواب می داد:نمی دانم!می پرسیدم: تو کیستی؟می گفت:کیستی یعنی چه؟...اسم یعنی چه ؟حرف یعنی چه ؟کلمه چیست ؟تو خودت کیستی که از من سوال می پرسی؟...می گفتم:من؟خوب من ،تو هستم .تو، من هستی .اسمم...نمی دانم اسمم چیست.به دست هایم نگاه می کردم اما آن ها را نمی شناختم...به خودم در آینه نگاه می کردم ،اما او را نمی شناختم.خودم را از خودم نمی شناختم.می ترسیدم...کلمه ها در تنگنا معنا نداشتند.تنگنا دیوار است ،اما دیوار نیست یک خلا بود یک نیستی بی انتها .یک سیاهچاله که در آن فرو می رفتی .یک عدم...جهان آن جا دره سیاه بی انتهایی بود ...تمام ذهنم پاک می شد ...چیزی را به خاطر نمی آوردم.نمی توانستم خودم را برای خودم توضیح بدهم.دست دراز می کردم طرفش ،از من دور می شد .به عقب قدم بر می داشت:من تو را نمی شناسم...تو کیستی؟گفتم:"من؟دور نشو تا بگویم..."دست می بردم تا لباسش را به دستم بگیرم. عقب می رفت ،با صورت می خوردم زمین.من از من می گریخت....سردم می شد...سکوت کرده ای...عصبانی هستی؟غمگین هستی؟تلخ هستی؟چند وقتی است اتفاق عجیبی برایم می افتد.شب ها مرگ کنار من می خوابد و صبح ها من را از خواب بیدار می کند.نه شعر نمی گویم!صبح ها نیمی از بدنم می میرد و نیمی زنده می شود.سمت راست بدنم کاملا فلج می شود. دست ها/ پاها /تنم...دست راستم را بلند می کنم و بعد رهایش می کنم ،بی جان می افتد روی تختم.می کوبمش به دیوار دردش نمی آید گازش می گیرم واکنشی نشان نمی دهد.دستم صبح ها می میرد شبیه یک گوشت مرده سنگین می شود .بعد صبر می کنم تا زنده بشود تا روحم به نیمه دیگر تنم بدود و زنده بشود.مرگ گاهی سمت چپم می خوابد و نیمه چپ بدنم می میرد.اوایل از مشاهده این رویداد عجیب می ترسیدم چون علتش را نمی دانستم...الان نمی ترسم نه به این خاطر که علتش را می دانم به خاطر این که این روز ها از خوابیدن مرگ کنار خودم لذت می برم!نه راست می گویم.دروغی در کار نیست.از اینکه نیمه زنده تنم نیمه مرده تنم را تماشا می کند لذت می برم....بعد جان در تنم شروع می کند به دویدن .روح می رقصد و مثل گسل زلزله لایه لایه بالا می آید و حس زجر آوری در بند بند وجودم پیچ می خورد حسی مثل زنده زنده کندن پوست تن...جیغ نمی توانم بزنم، دندان هایم را در کالبد بسترم فرو می کنم تا درد تمام شود و مرگ رختش را بردارد و برود...به گمانم یک روز به همین نیمه هم اکتفا نکند و من را به تمامه از تختم پایین بیندازد و خودش بر بسترم آرام بگیرد:)سرد است ...سوز پاییز باید باشد رفیق...هنوز هم می خواهی بشنوی؟

 

فصل پنجم»هیس!

 

مرگ از ما بالا آمده

ما از هم آغوشی با گرگ های زخمی بازگشته ایم

 

دروازه ها را بگشایید

 

حصار ها را بشکنید

 

قهرمانان می میرند

 

ولی آزادگان هرگز!

 

کسی در شیپور صلح فریاد آزادی سر نداده است

 

جهان به لباس تنگی می ماند بر تن نحیف کودکی ام

 

رخت ها را آتش بزنید

 

کتاب ها را در دریا بیندازید

 

ما از اول مرده به دنیا آمدیم!

 

باید برای تولد دیگری دعا بخوانیم

 

بند کفش هایت را محکم ببند رفیق

 

این قصه ادامه دارد...

 

سیاست...هر وقت به سیاست می رسم پوزخند می زنم!سیاست شبیه سوالات سخت کنکور است که آدم ها از هراس نمره منفی،بی پاسخش می گذارند...

 

فصل ششم»سوفی

 

سوفی...سوفی کوچولوی من که سال ها بود ،زبانش لال شده بود.میان دردنگاره هایم نقشش پیدا می شد که مثل آدمک بی جنسیت تابلوی جیغ گوش هایش را با دستانش پوشانده بود و جیغ می زد.درونم صدای زجه هایش می پیچید و من در خلوت، برای تنهایی و بی پناهی اش اشک می ریختم...اولین بار یک دوست ،دست کوچک سوفی را گرفت و او را از کنج یک دیوار بیرون آورد و نشانم داد.سوفی سرش پایین بود و خجالت می کشید حرف بزند.دوستم دستان کوچکش را در دست های من جا داد و گفت:"این دختر کوچولو اسمش سوفی است.درون تو زندگی می کند،نوازش می خواهد،ازش دریغ نکن."این را گفت و او را به من سپرد و رفت...دنیای سوفی یوستین، دنیای کودکی من را به شیوه اعجاز آمیزی روایت کرده بود،گویی یوستین در تمام لحظه های کودکی ام در گوشه ای نشسته و مثل یک نقاش چیره دست تمامی من را به تصویر در آورده است.می توانستم جای او را که به دیوار ها تکیه داده و من را در حال تماشای خودم در آینه نگاه کرده و سوالات ذهن شلوغم را نوشته ،تصور کنم.می توانستم خودم را در ایام کودکی که کنار دست او نشسته و به نوشته هایش ایراد گرفته ببینم؛که این جمله را این طور بنویس تا به من نزدیک تر باشد!و از خودم مدام می پرسیدم:او فلسفه را می خواسته بنویسد یا من را؟!فلسفه، من را نوشته بود.در کودکی ام همیشه به چیستی ها و چرایی ها می اندیشیدم.به اینکه جهان چگونه می چرخد و من واقعا چه هستم؟ابتدایی ترین خیالاتم را به خاطر دارم.اینکه تصور می کردم دو بُعد دارم .بُعدی حقیقی که در ورای هستی زندگی می کند و این بُعد مجاز که موقتا به زمین آمده.حس می کردم زمینی نیستم,عجله داشتم تا زبان و دانش و روابط میان آدم ها را بیاموزم و درک کنم.فکر می کردم باید همه آن ها را بنویسم و به خاطر داشته باشم تا زمانی که به سرزمینم باز می گردم،دستم خالی نباشد.بایستی خیلی چیز ها را از اینجا برایشان تعریف می کردم.باید پیرامون آدم ها مطالعه می کردم و بعد تمام تلاشم را برای بهبود جهان پیرامونم انجام می دادم و بر می گشتم.خاطرم هست که آنان به من گفته بودند:زود بر می گردی و اینکه ما از این بالا هوای تو را داریم!گمانم این بود وقتی سفرم تمام شود بر می گردم به سرزمین خودم و بُعد مجاز با حقیقی یکی می شود.تصور می کردم این "من "که روی زمین راه می رود حرف می زند می خورد می خندد."من حقیقی" نیست."من مجازی "است.و تنها سایه ای از حقیقت است که روی زمین به حرکت در آمده و این سایه وصل می شود به یک خورشید که حقیقت ذات من باید باشد؛پیوسته در تلاش بودم برای رسیدن و بازگشت...بازگشتی که سال ها است از موعدش گذشته است...من بایستی در 20 سالگی ام می مردم.اضافه شدن چهار سال به عمرم برایم قابل درک نیست!برایش نمی توانم دلیلی پیدا کنم.در دبیرستان و میان صفحات کتاب فلسفه ام دانستم که تصور کودکی ام در مورد ابعاد دو گانه وجودی ام،قرن ها پیش توسط افلاطون بیان شده است در قالب نظریه ای به نام  "عالم مُثل"که "ما همه سایه هایی هستیم که حقیقتمان در جای دیگری است".نمی دانی پس از فهمیدن این حقیقت چقدر گریستم.از تصور اینکه قرن ها پیش آدمی را از سرزمینم به روی زمین فرستاده اند و او در اینجا گم شده و دیگر نتوانسته راه بازگشت را پیدا کند،غم سنگینی بر وجودم نشست.باور این واقعیت دهشتناک لرزه بر اندامم می انداخت.باور این بی پناهی و شکسته شدن رویای سرزمین موعودی که باید به آن بازمی گشتم.از خودم می پرسیدم:آیا همه این تصورات،خیال های واهی کودکی بود؟و جهان تا این اندازه عبث و بیهوده است؟من را هیچ سرپرستی نیست؟پس این تصورات از کجا می آمدند؟باز رسیدم به همان سوال نخستین:من کیستم؟اینجا چه می کنم؟و زندگی دور باطل این سوال و جواب شد...دنیای خیالی من خیلی وسیع بود.پر بود از آدم های موقتی که توانسته بودند دوباره به سرزمینم بازگردند.هوای سرزمینم را کار های نیک ،خوب می کرد و یافتن دوستانی مثل خودم،رنج سفر را کم ...و این تمام فلسفه هستی بود برایم...در این میانه اتفاق های عجیبی هم رخ داد.وقتی که دوستم با کتاب "هوشمندان سیاره اوراک"پیش من آمد و حیرت زده کتاب را به من نشان داد و گفت :نویسنده اش تصویری از سرزمین و مردمان تو را شرح داده،بیشتر اندوهگین شدم،و عجیب تر این بود که نویسنده نام من را برای شخصیت اصلی داستانش انتخاب کرده بود.با این تفاوت که من هیچ وقت برای رفتن به سرزمینم از پله استفاده نمی کردم!سوفی را مقابل خودم نشاندم و گفتم:تو کیستی؟تو بین کتاب ها زندگی می کنی؟من از توی یک کتاب بیرون آمده ام؟مردی یا زنی من را بیش از آنکه خودم بدانم ،نوشته است؟من وجود ندارم؟آن ها من را از کجا می شناسند؟آه خدای من!نکند من فقط یک واژه سرگردان در ذهن یک نویسنده ام...یک واژه و نه چیزی بیش از این...گم شده بودم میان سطر های زندگی و هر بار واقعیتی بخشی از حقیقت درونی ام را خط می زد.چه اندوه جان کاهی بود هر روز و دوباره و دوباره مردن...بی آنکه تولدی اتفاق بیفتد...تا آنکه رفیق تو آمدی،مقابلم نشستی و گفتی:می فهمم!گفتی:باور اینکه تو وجود داری ،برایم سخت است،چون شبیه خودم هستی!نمی دانی چه به من دادی ...نمی دانی...حس پیدا کردن یک نفر از سرزمین خودم،لحظه های شگفت انگیزی را برایم رقم زده بود...می گفتی:از اینکه زبانت را می فهمم،تعجب می کنی!باور اینکه یک نفر دیگر مثل خودت وجود دارد و خلق شده،دشوار است...ولی برای من دشوار نبود،چون همیشه چشم هایم به دنبال مردمان سرزمینم میان آدم ها می گشت و من تو را با همان نخستین نشانه ها شناخته بودم...اما تو به "هست"آلوده شدی و من را در تنهایی خودم ،تنها گذاشتی...گیج زمانه ات بودی و من را درنیافتی ،گم شدی بین هاشور های آدم ها ...ساکت ایستاده بودم در انتظار بازگشتت،اما تو می گفتی:نمی بینم،تو کجایی؟چرا دیگر نیستی؟!قدم هایم عقب رفت...عقب....عقب...خواستم که دور باشم از آدمی که یادش رفته بود از کجا آمده است...در تنهایی ام، برای تنهایی هایمان گریستم...با خودم عهد بستم که دیگر دنبال مردمان سرزمینم نگردم...بیا رفیق خسته ات کرده ام بیا روی این صندلی کنار من بنشین تا بقیه اش را برایت تعریف کنم...

 

فصل آخر»فصل هفتم

 

چه کسی گفته که فصل آخرباید مقدمات خاص خودش را داشته باشد؟این ها ملازمات کتاب های پر خواننده است.حرف های من آن قدر خواندنی نیست که آن را روی طبقه جلویی کتاب خانه هایشان جا بدهند.من شبیه آن کتاب های قطورسخت نویسی شده ام که پر و پیمان به نظر می رسند،اما چیزی به کسی اضافه نمی کنند!یادت می آیدکه سهراب در یکی ازشعر هایش گفته بود "و نخوانید کتابی که در آن باد نمی آید"کتاب من هم بایستی ازاین دست باشددرآن بادنمی آید!برهوت است نه کسی را عاشق می کند نه تو را ترغیب می کندکه ازآن ساختمان چندطبقه پایین بیایی و قید خودکشی را بزنی!اشکالی نداردکتاب من را نخوان!من آن را به تیغ تیز دستگاه خمیرکاغذ ها می سپارم تا به سرنوشت هزاران هزار کتابی که در این دنیا ناخوانده می مانند،دچار بشود.خواندن و نخواندن کتاب من چیزی به تو اضافه نمی کند.شبیه سر رسیدت نیست که محاسباتت را در آن بنویسی!قابل پیش بینی نیست.با احساس تو تنظیم نمی شود اما با نخواندن تو رابطه مستقیمی دارد.کتابی که خوانده نشود را بایستی انداخت در سطل زباله !آن جا جای بهتری است.جای خوبی است.بوی گند روشنفکری نمی دهد!بوی گند جهل نمی دهد!بوی گند خود خواهی نمی دهد!آن جا فقط بوی گند آشغال می آید و آشغال این طلای کثیف!بله دارم لبخند می زنم.مثل استادم که وقتی ناامید می شد ،پشت میزش می نشست و لبخند می زد،می گفت:حتما پیش خودتان می گویید :استادچقدربدبین است.این را می گفت و با ماژیک مشکی توی دستش بازی می کرد.استاد می گفت:آدم ها مثل پروانه ها می مانند که بایستی چیزی از درون گرمشان کند.می گفت عشق آدم ها را گرم می کند.مثل آتشی است که آن ها را دور هم جمع می کند.چیزی من را در درون خودم جمع کرده.بگذار باقی این فصل ها همینطور سفیدونانوشته وگنگ باقی بماند.من می روم خودم را جایی چال کنم رفیق.

نوشته شده در ۹۲

 

فصل هشتم:

با ارادت به جلال آل احمد"مثلا شرح احوالات"و به بهانه سالروز تولدم...

صبا هستم متولد۱۱آذر۶۸در یکی از شهرهای کوچک استان خوزستان که روی نقشه هم نامش به سختی دیده می شود.۴سال نخست زندگیم در هوای تفتیده جنوب بود و بعد هجرت...زیستن در شهرهای دیگر ایران و زندگی کردن با فرهنگ ها و آداب ها و خلق و خوهای متفاوت ...گاه سال ها در شهر سرد و یخ زده و گاه سال ها در شهری گرم مرا مصداق سرد و گرم چشیده ای کرده که البته هنوز ناپخته است و نمی داند...در تعلق خاطر به دیاری نیستم و در طول سال پیش می آید که تنها یک ماه را در خانه باشم و برای همین میان دوستانم لقب گرفته ام به"خانه به دوش"،"مارکوپولو"و...!پرنده ای هستم که دلبسته آشیانه ای نمی شود الا قلبش...

چهار سال دانشجویی در رشته تاریخ گذشت...علاقه ام به تاریخ به اولین دیدارم از موزه اسلحه برمیگردد...به باغ عفیف آباد شیراز،اسلحه و ادوات جنگی،تپانچه های آویخته شده بر دیواربا نقش پرنده ها بر جای دست،اسلحه های نیم چوبی،نیم فلزی ...اسلحه های روسی و انگلیسی...جا مانده از قشون و سرباز های حتما جان سپرده جنگ ها یا پیش کشی از فرنگ برای شاهی یا...هرچه بوده گلوی تپانچه ها با جان کندن انسانی گرم می شده و به صدا می رسیده...تمام آن چهار سال تلاشم آن بود که تاریخ بیاموزم اما سیاست آموختم!عاشقم تماشا کردن موزه ها و باغ ها و خانه های تاریخی به جا مانده و ورق زدن و تماشای عکس های قدیمی را و کند و کاو کردن در خاطرات مردمان دهه سی و چهل...و هنوز اگر ذوقی برای نوشتن باشد،مایلم به ثبت خاطراتشان در گوشه ای از ذهن جمعی مردم زمانه ام...نمونه اش داستان شالی است،که پر نقص است و در طرح مانده و احتمالا روزی رمانی بشود...

دلیل دیگری هم دارم برای دوست داشتن تاریخ...ردپای خویشاوندان دور و نزدیک در گذشته ایران که اگر شما هم کمی کنجکاوی را چاشنی کارتان بکنید نشانه هایی از حضور خویشاوندانتان را در تاریخ می بینید...

این اثر انگشت ها شروع می شود از دوران مشروطیت و کشته شدن جد خانوادگی بر روی منبر اعتراض (احتمالا با تپانچه ای از جنس همان تپانچه های آویزان بر دیوار عفیف آباد )که منجر به تبعید خانواده از تهران به شیراز شد...اثر انگشت ها رد نگاه ها را به داستان آیت الله بهبهانی می رساند و بعد به ملکه ثریا همسردوم شاه پهلوی که همچنان قاب چشم های زمردین و مغرورش روی دیوار خانه های برخی اقوام آویخته شده...بعد از آن جریان تسخیر سفارت آمریکا،عکس هایی از آن روز از زوایای شلوغی و ازدحام جماعت ملتهب..همین طور که پیش بیایید می رسید به قربانیان ترورهای گروهک های منافقین پس از انقلاب و عزیزان دیگری که در هشت سال جنگ در عکسی در آلبوم خانوادگی،خاطره شدند.

در تمام این سال ها که بخشی از عمرم را صرف شنیدن خاطرات و جمع آوری عکس ها و تکه های روزنامه ها و نوارهای سخنرانی آن دوران کردم به اضافه آن چهار سال دانشجویی و خواندن درست تر تاریخ،دریافتم که تاریخ ایران ترکیبی از تمام حکومت هاست و ما چه دوست داشته باشیم و چه نخواهیم بپذیریم با همه آن ها پیوند داریم...نادیده گرفتن خدمتی به مصلحتی خیانت به حقیقت تاریخ است و برطبق امیال شخصی خود نوشتن در این عرصه میرزا بنویسی است و پژوهشگری نیست....

بگذریم...پیش از آنکه به دانشگاه بروم به حوزه علمیه رفتم.یکی از بهترین مراکز آموزشی در این زمینه که قبولی در آن به سختی پذیرش در دانشگاه های دولتی است به اضافه چند باری مصاحبه و امتحان کتبی و...

دلیلش ابتدا وابستگیم به دوستانم بود که داوطلب شرکت در آزمون ورودی اش بودند و حال و هوای آن وقت ها هم بی تاثیر نبود...حال و هوایی که برایم غبطه برانگیز است و آرزوی بازگشت دوباره به آن را دارم!

من قبول شدم و دوستانم  نمره کافی کسب نکردند.چند روزی مهمان طلبه ها بودم.ساده زیستی،پاک  زیستن مهربانی و فداکاری های کم نظیر از ویژگی ها و خلقیات آن ها بود...بیشتر وقتشان به مطالعه و مباحثه می گذشت.حلقه های بحث و کتاب های قطور و تلاش جدی برای آموختن چند زبان...برخی هایشان دانشجو هم بودند و در کنارش طلبگی می خواندند...متفاوت بودند با شنیده ها و پیش داوری های ذهنی ام که از عوام شنیده بودم...باید با مردمانی زندگی کنی تا به درستی آن ها را بشناسی...بودن با آن ها من را به این نتیجه رساند که آدم این سبک زندگی نیستم...امتحان دانشگاه و بعد قبولی و آن چهار سال که ذکرش رفت...

حرف های دیگر بماند اگر عمری بود در سالروز تولدی دیگر...

سلام ۲۶سالگی:)

ممنونم از همراهی هایتان و محبت های بی چشم داشتتان بر این صفحه باشد که بیشتر از شما بیاموزم...

+داستان شالی که اشاره شد در ضمن متن...

آذر۹۴

 

<<فصلی بعد از نخستین زیستن >>

ذهن ها آبستن قضاوت است 

مریم ها در میدان شهر  حراج شده اند روزی به خودت می آیی و می بینی صبح ها چشمانت را در بالای یک چوبه دار باز کرده ای...

جهان تسلسل بی عدالتی است

و چرخش هشتاد درجه صورتک هاست نه اندیشه ها

زمانی می رسد که روی همه این گندیدگی بالا می آوری

 

تیر۹۵