پیشترها می خواستم گزیده ای از کتاب"روزگار دوزخی آقای ایاز"نوشته رضا براهنی را اینجا منتشر بکنم اما هربار چیزی مانع میشد،نمی دانم چه!شاید همان حس گزنده ای که موقع خوانشش به جان آدم می چسبد شاید هم تنها به این دلیل که هیچ وقت تا کتابی را به انتها نرسانده ام،دست و دلم به معرفی اش نرفته است.اما این متن منتخب از کتاب خود به تنهایی و مستقل از اثر از منظر نگاه من به تمامه یک کتاب است و حجت را بر خواننده تمام می کند.
"[...]و با بریدن زباناش، دیگر چه چیز او را بریدیم؟ با بریدن زباناش، وادارش کردیم که خفقان را بپذیرد. ما زبان را براى او بدل به خاطرهاى در مغز کردیم و او را زندانى ویرانههاى بیزبان یادهایش کردیم. به او یاد دادیم که شقاوت ما را فقط در مغزش زندانى کند؛ هرگز نتواند از آن چیزى بر زبان بیاورد. با بریدن زباناش، او را زندانى خودش کردیم. او زندانبان زندان خود و زندانىی خود گردید. او را محصور در دیوارهاى لال، دیوارهاى بی مکان، بیزمان وبیزبان کردیم. به او گفتیم که فکر نکند و اگر میکند، آن را بر زبان نیاورد، چرا که او دیگر زبان ندارد؛ زبانی که در دهاناش میچرخید و کلمات را با صلابت و سلامت، و اندیشه و احساس تمام از خلال لبها و دندانها بیرون میداد، از بیخ بریده شد و زبان لیز پوشیده به خون، خون تازهی نورانی، در دست محمود ماند؛ و محمود آن را داخل طشتى انداخت که کنار سطل گذاشته شده بود. آنگاه کلمات از بین رفتند، و او حرف و صدا و کلمه و نطق و بیان را فراموش کرد. سینهاى شاد تغزلى، شینهاى جشنهاى نورانى، پهاى پولادین و بهای برنده و دالهاى درد افکن را فراموش کرد؛ تهاى تف برفهاى فلاکتبار را و چهاى چلچلهپرداز پرندههاى پرواز را، میمهاى مقدّس و نونهاى عاشقانه و الفهاى سرو آسا را؛ حروف، حروف نستعلیق ابروسان را فراموش کرد. رابطهی بین حروف را به صورت خون، جریان نورانى خون درآورد و آن را ناگهان از خلال لباناش رها کرد و بعد تمام رابطهها را فراموش کرد؛ با مغزش رابطهها را بلعید، قفلهاى کر و لال بر آنها زد و در حجرههاى بیزبان سکوت مخفى کرد. زباناش از حرکت باز ماند و بدل به گربهاى سر بریده شد، در طشتى که خون داشت بر آن میخشکید. حرکات هنرمندانهی زبان در فضاى محدود دهان، در سکون و سکوت مطلق در غلتید. زبانى که زمانى باز شده بود و یک یک صداها را تقلید کرده بود از صداى پرندگان، مادرها، پدرها و جریان آب و حرکت برگها؛ زبانى که بعدها خود را از نوازش سرشار کرده بود و فرزی و چابکى و زندگى یک پرندهی تازه به پرواز در آمده را پیدا کرده بود؛ در کودکى راه افتاده، کتابها. کتابها را تلفّظ کرده بود؛ اوایل آهسته و با زحمت و کنجکاوانه، و بعدها به چابکى، به سادگى، و هنرمندانه. هر کلمه همچون آفتابی در ذهن راه یافته، آن را شعلهور کرده بود؛ و در نسوج مغز، احساسهاى خفته، اصیل و خلّاق بیدار شده بودند و از کلامی به کلامی پل بسته بودند؛ و زبان خود را به جلو رانده بود، به کنارها رانده بود؛ و زبان، مغز را ادا کرده بود. زبان در دهان هنرمندانه راه افتاده بود: از کوچهاى به کوچهاى حرکت کرده بود. به زنى گفته بود: «دوستت دارم» به مادرى گفته بود: «مادر!»، به پدرى گفته بود: «پدر!»، پسرى را با یک «چطورى؟» نوازش کرده بود و به دخترى، کفترى را نشان داده، گفته بود: «کفتر! کفتر!» و دختر کوچک اداى او را در آورده، گفته بود: «کفتر! کفتر!». زبان مثل روحی تسخیرناپذیر ولی تسخیرکننده، به جدارهاى دهان از سه سو فشار آورده بود؛ و دهان برسر جادهها، در برابر اجتماعات کوچک باز شده بود و زبان زرّین حرکت کرده، گفته بود: «آزادى!» و آنگاه حرکت کرده، بر سر چهار راهها فریاد زده بود: «آزادى!» و تجاوز، آرى، از خطّههاى محدود جغرافیاى چهار راهها تجاوز کرده بود و در میدان نعره برداشته بود: «آزادى!» و حنجره، آن بلندگوى بزرگ طبیعى، زبان را بهسوى عظمتى بینظیر رانده بود؛ و، مردى که ما گرفته بودیم و سنگسارش کرده بودیم و بعد دست و پاهایش را بریده بودیم، بر سر چهارراه تاریخ ایستاده، فریاد زده بود: «آزادى!» و ما با یک قیچى، او را به درون حافظهاش رانده بودیم. مغزش را شکاف داده، زباناش را در گور کوچک آن شکاف دفن کرده بودیم. من و محمود. نه! محمود و من، نه! من و محمود، نه! محمود و من، زبان او را بریده، در وسط طشتى که بر آن خون حلق او داشت میخشکید، انداخته بودیم. و حالا دهان او پر از خون بود و محمود فریاد میزد: «غورت بده!» و او نمیتوانست غورت بدهد؛ چرا که دهناش پر از خون بود و محمود برای آخرینبار فریاد زد: «غورت بده!» و با دستارچهاى که به من داد، گفت: «دور دهنشو تمیز کن!»؛ و او نتوانست غورت بدهد و خون، خونى به کف آلوده به بیرون ریخت و من با دستارچه خون قى شده را تمیز کردم. و موقع تمیز کردن، او که آن بالا بود، ناگهان چشمان بستهاش را باز کرد و من که در برابر او ایستاده بودم، او را نگاه کردم. صورت من در چشمهاى او منعکس شده، بود. ولى او با چشمهایش، از پشت صورت منعکس شده، مرا نگاه میکرد. چشمهایش، مثل زندانیانى که از دو سوراخ بیرون را نگاه کند، از حدقهها مرا نگاه میکردند. او واقعیت عجبیبی یافته بود. نگاهاش را نمیتوانم بگویم که پر از خشم بود، یا نفرت، یا تسلیم، نگاهاش فقط مرا نگاه میکرد. نمیتوانم بگویم که در آنها التماسى، عجزی و یا فریادی نهفته بود. نگاهاش فقط مرا نگاه میکرد. نمیتوانم بگویم با من بود یا بیمن؛ مرا میخواست یا نمیخواست؛ چیزى میدانست یا نمیدانست. نگاهاش فقط مرا نگاه میکرد؛ مثل دو چشم یک زندانى که آخرین نگاهاش را به بیرون، نه به بزرگى و عظمت بیرون، بلکه به بیرون، تنها به دلیل اینکه بیرون فقط بیرون است، نثار کرده باشد حرکتى در نگاهاش دیده نمیشد؛ نگاهاش مرا نگاه میکرد. چه واقعیتی این چشمها پیدا کرده بودند! حدقهها مثل دو سنگ تو خالی بودند که در آنها زمرّد به خون آلوده نصب کرده باشند و ابروهاى پر پشت، انگار در دو طرف پیشانى از موى قهوهاى و سرخ و شتکهای خون و عرق بافته شده بودند. ولى هیچچیز با واقعیت زلال و لایزال آن چشمها برابرى نمیتوانست بکند. محمود که از نردبان پائین رفته بود، فریاد زد: «پلکهاشو بنداز!» ومن دست خونآلودم را بالا بردم و پلکهایش را بستم؛ و نگاهی که مرا فقط نگاه میکرد، دیگر نگاه نکرد. با دستارچه دور دهان و ریشش را که اینک از جلو به سوى من میرست، تمیز کردم. از پلهها پائین آمدم. محمود گفت: «میدونستم که زبونش دخلشو در میآره»؛ گفتم: «آره!» و آنوقت محمود نیزهاى خواست، به همان مهارتی که همه چیز را میخواست، و همینکه آوردند، نیزه را در زبانى که میان خون لخته بسته افتاده بود، فرو کرد و زبان را با نوک نیزه بلند کرد و دستش را بالا برد و طبق عادت ملّی، آن بالا نگهداشت و فریاد زد: «مرد! اینهم زباناش!»"