اولینبار که با مجله گلآقا آشنا شدم،در آستانه نوجوانی بود؛زمانی که به لطف آرشیو پروپیمان دوستی،بیش از صد شماره از مجلات گلآقا به دستم رسید و با ولع سیریناپذیری همه مجلهها را چند روزه خواندم و خندیدم|جای شما خالی!|.هر شماره چیز تازهای برای خندیدن داشت.قصههای به سبک گلآقا،قصههای مردم کوچهوبازار بود. شبیه دغدغه آدم بزرگهای اطرافمان.ما را میخنداند و در عینحال غمگینمان میکرد و به اندیشیدن وامیداشت.نوشتههایش چون از دل مردم بر میآمد لاجرم بر دل مینشست...نوشتههایی ساده و بی تکلف،پرکنایه نسبت به اوضاع اجتماعی،سیاسی و گرهای که آخر ماجرا باز میکرد،هوشمندی قلم نویسندهاش را نشان میداد،این نوشتهها به سیاق نجیبانه ایرانی نوشته میشد بیلودگیها و هرزگوییهای کلامی که این روزها باب شده و نام آن را به اشتباه طنز میگذارند.این مقدمهها را گفتم تا هم عرض ارادتی کرده باشم نسبت به آقای طنز ایران کیومرث صابری فومنی و هم توضیحی باشد بر آنچه که در ادامه در خصوص داستان حکایت پادشاه و مادربزرگش نوشته ابوالفضل زروئی نصرآباد،خواهم گفت.
تا پیش از خواندن این داستان و تحقیق پیرامون نویسندهاش،نمیدانستم داستانهایی که با امضای مستعار"ملانصرالدین،چغندرمیرزا،ننهقمر،کلثومننه،آمیزممتقی،میرزایحیی،عبدلو..."درنشریاتمیخواندم همه به قلم استاد زروئی نصرآباد بوده است.
برایآنکه
بتوانم نگاه دقیقتری داشته باشم،ناگزیر سایر داستانهای این مجموعه را
مطالعه کردم و متوجه شدم مشخصههای داستان سبک گلآقایی که در ابتدا اشاره
کردم،در اکثر داستانهای این نویسنده دیده میشود.گرهگشایی نهایی هر کدام
از روایتها،وادارت میکند بازگردی و دوباره داستان را مرور بکنی و دریابی
که قصه به آن سادگی که در ابتدا دیدهای،نیست.آغاز داستانهایش،شبیه
قصههایی است که پای کرسی مادربزرگها و پدربزرگها شنیده میشد:یکی بود
یکی نبود...و نتیجهگیری که تناسبی با آنچه که انتظار دارید به آن
برسید،ندارد و شاید به همین خاطر است که غلاغهایش در نهایت به خانهای که
سرمنزل مقصودش هست،نمی رسند!گویی بیان کنایه ای است که همواره نقصی هست در
هستی آدمی و در عرصه ای که جای پایش نقش ناخوشی را به جا گذاشته باشد،امیدی
به رسیدن کلاغ ها نیست.موضوع روایتها،همانطور که ابراهیمنبوی به درستی
اشاره کرده:"یک نگاه امروزی ایرانی به طنز
است".نابرابریها،هنجارهاوناهنجاریهای اجتماع،نقد
سیاستهاوسیاستمداران،کجاندیشیهای پنهان شده در نقاب،از دریچه نگاه
زروئی نصرآباد با چاشنی طنز نمایش داده شده.
حکایت پادشاه و مادربزرگش،داستان شاهزادهای است که عاشق دخترزیبارویی میشود و برای برآورده کردن توقعاتش دست به دزدی از خزانه پدرش میزند و پس از مدتی در مواجه دوباره با پدر،درمییابد که دختر زیبارو، مادربزرگش است که در نقاب آرایش پنهان شده!کنایه تامل برانگیزی به آمالوآرزوهایی که رنگ دروغینشان چونان شغالی است که در خم رنگ افتاده و خود را چون طاووسان زینت داده.به قول مولانا:خلعت طاووس آید زآسمان/کی رسی از رنگ و دعویها بدان.شاهزاده برای رسیدن به آنچه که میخواهد دست به هرکاری میزند و در نهایت درمییابد که عجوزهای را به عروسی گرفته،نگارنده پیوندی میبیند میان این داستان طناز با آن بیت حافظ که:مجو درستی عهد از جهان سست نهاد/که این عجوز عروس هزاردامادست....
زروئی نصرآباد در این میانه گریزی به فضای جامعه و توقعات غیرمنطقی میزند و روایتی ساده را در پیش میگیرد؛در نتیجهگیری نهایی داستانش،خود را بیطرف نشان میدهد تا مخاطب را با شکل غیرمتعارف نتیجهای که گرفته،بیشتر بخنداند.ولی با همه این تعاریف،و اینکه داستان طنز بایستی نثر سادهاش را حفظ کند تا بتواند با طیف بیشتری از مخاطبان ارتباط برقرار بکند،"حکایت پادشاه و مادربزرگش" آن چنان که باید من را به عنوان یک مخاطب،راضی نکرد.چرا که انتظار میرفت بار محتوایی آن بیش از این باشد.موضوع به شکلی است که قادر است این امکان را در اختیار نویسندهاش بگذارد،تا حول محورش مانور بدهد و موقعیتهای کمیک بیشتری را خلق بکند،اما در مجموع هیچ کدام از اینها دلیلی برای آن نیست که نتوانید با داستانهای او بخندید!