یونگ در گفتار"کندوکاو در ناخودآگاه" بیان
داشته است:"آنکه وجود ناخودآگاه را انکار میکند در حقیقت بر این باور است
که امروزه روان به طور کامل شناخته شده است.اما این باور همان قدر اشتباه
است که شناخت کامل دنیای برون.روان ما بخشی از طبیعت است و رازهای
ناگشودهاش آن چنان بیشمار که نه قادریم روان را تعریف بکنیم و نه طبیعت
را [...] نزد مردمی که خودآگاهیشان هنوز به مرحلهی تکاملی خود آگاهی ما
نرسیده است"روح" (یا روان)یگانه احساس نمیشود.بسیاری از انسانهای بدوی بر
این باورند که انسان افزون بر روح خودش دارای "روح بزرگ بیشهیی" یا "روح
جنگلی" نیز هست که در درون یک حیوان وحشی یا یک درخت حلول کرده است و با وی
گونهای همسانی درونی دارد.این همان چیزی است که "له وی برول"نژادشناس
فرانسوی"اشتراک عرفانی" نامیده است[...]این در روانشناسی یک پدیده پذیرفته
شده است که فردی بتواند با فرد یا برون ذهن دیگر همسانی ناخودآگاه داشته
باشد.پاره ای قبایل میپندارند که انسان چند روح دارد.چنین احساسی در افراد
بدوی نمایانگر آن است که هر انسانی از چندین بخش متمایز و در عین حال
پیوسته بر یکدیگر تشکیل شده است.این بدان معناست که روان فرد بسیار دور تر
از یگانه شدن کامل است..."
"آتما" که در زبان برهمنی به معنای "روح
جهان" است،سگ آلمانی با اصل و نسبی است که همخانه مرد تنهایی شده که
روزگاری صدها تن را به عدلیه میکشانده و محاکمه میکرده،حالا خود توسط سگی
به محاکمه کشیده میشود تا روانش زخم بردارد،شکافته شود و هر آنچه بر
ضمیرش نقش ناخوشی زده است، آشکار گردد..زخمهایی که قادرند روح را بخراشند
و زهر آب آن ستمها که بر خویشتن روا داشته را آشکار کند:"تو منجلاب
حیاتی/تمام گندابها/درون تو راه دارد..."اما آیا آتما نخستین حیوانی است
که او را متاثر ساخته؟او پیشترها نیز از یک گربه نگهداری میکرده که مرگش
نخستین رنگی بود از مرگ که بر روح او نقش زده.زیبایی آهویی که با چشمهایش
میخندیده و سنگ پشتی که چونان فیلسوفان مشایی در باغ قدم میزده و هر گلی
را که از آن بهتر نبود با داس دندانهایش درو میکرده،نشان دهنده آن است که
مرد تنهای قصه ما هر آن چه در خویشتن هست را در حیوانات خانگیش
میدیده؛اما چرا آتما او را بیش از سایر حیوانات خانگیاش به چالش
کشانده؟به این خاطر است که "آتما" |روح جهان|، پهنای بیشتری برای کند و کاو
در ذهن و قلب او دارد تا حلاجی کند صفحات ناخوانده زندگیش را.در این میانه
گونهای سیر عرفانی رخ میدهد و منجر به شهود میگردد.آتمایی که او را
برهنه میبیند،عاری از هرگونه نقاب و پوستهای؛با سکوتش او را به محکمه
میکشاند.سگی که بایستی مطیعش باشد و پاسخگوی تمام رنجهایی که کشیده
است،آنجایی تصمیم به کشتنش میگیرد که"میخواستم هر بدی که از مردم
دیدهام،او جبران بکند...او نباید زنده بماند،زندگی او به هیچ دردی
نمیخورد".
"آتما سگ من" روح جهانی است که به ما وفادار است،سکوت و نگاهش تلنگری است
بر روح.زخمهایش آشناست،چرا که در به وجود آوردنشان دستی داریم.با اصل و
نسب است و خدمات بزرگی را ارائه داده با این وجود در نهایت این آدمی است که
اسلحهاش را به طرفش میگیرد تا از تماشای بدکرداریهای خویشتن رهایی
یابد؛در حالی که جهانی که احاطهمان کرده دنیای بلورینی است که اگر به طرفش
سنگی بیندازیم نخستین چیزی که میشکند،دنیای خود ماست.چه شایسته گفت
شوپنهاور:"جهان تصور من است"
- انسان و سمبولهایش نوشته دکتر کارل گوستاویونگ